ودکا در میدان سرخ مسکو

هوا سرد باشد یا گرم، فرقی نمیکرد.شب ساعت ۱۲ یا ۲ صبح، اسمان پرستاره یا ظلمات.فرقی نمیکرد. چیزی را داشتم که باید حفظش میکردم‌. چیزی را داشتم که مدت ها رنج به من خورانده بود.

در اوج باور بودم به خود و به همه.در شب تاریک، در قوس جلو امده نمای بالکن.من کسی را داشتم که با او حرف بزنم.ساعتها، و او گوش بدهد.از خواب بیدار شود و بگوید: به من چه ربطی دارد؟

وقتی جوان تر بودم، اواز میخواندم.و در تله احساس شرم نمی افتادم.اهنگ دو پنجره چیز حق و خوبی بود. و در خواندنش افراط میکردم اما به روی من اورده نمیشد.قشنگ میخواندم.اذعان کرده بود و داغ سینه مرا بیشتر نفت میریخت.خانوم روی صحنه میشدم، بین نور چراغ ها و سکوت حضار و صدای ویالن ها. ب اتمام که میرسید،  چشمانم را باز میکردم و تنها چراغ روشن تیر برق کوچه به من لبخند میزد و کسی پشت تلفن گریه اش گرفته بود.

+++++++

مسکو در دوران جنگ ناپلئون بین اشراف زادگان خار شمرده میشد.و شهر شب، شهر شب های روشن پترزبورگ بود.هرکه بود در پترزبورگ بود.هر جوهری که سرنوشتی را مینوشت، هر استعدادی که دیده میشد، هر زنی که عاشق میشد.در پترزبورگ به سر میبرد.

خوابم نمیبره. باید بخوابم.اهنگ شب تاریک از فیلم دو سرباز، من رو یاد سالهای قبل انداخت.

اسم تاپیک از اپیزود دوم رادیو دیو رسیده.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان