پنجم

یک غواص اگر هوارو توی سینش حبس کنه، بره تو عمق اب، فشارو رو سینش زیاد کنه و هوا حل بشه تو خونش،اونوقت هرچقدر سریع تر خودشو به سطح اب برسونه زودتر میترکه.( مرتبط با اپیزود 13 ام رادیو چهرازی)

اتفاقات مهم امروز:

1) صحبت با شازده کوچولو2) صحبت با اوزتاد3) صحبت با سبز ابی کبود4) صحبت با غار نشین5) صحبت با مزوسفر6)صحبت با پدر مجرد7)صحبت با راننده اسنپ8)کشتن سوسک ها

 برای تنوع اعداد زوج رو اول توضیح میدم

2) استفاده کردن از شخصیت نمایشی هم چندان بد نیست.مثلا امروز دو پرسش کرد اوزتاد ازم و دقیقا بامتوسل شدن به دو شخصیت تونستم احساساتم رو منتقل کنم.به دیالوگ زیر گوش بدین.ساعت 17:34 دقیقه حدودا

اوزتاد: خب خانم ناصری حست نسبت به ویالن چیه؟

من: استاد شما انیمیشن اقای روباه شگفت انگیز رو دیدین؟

اوزتاد: نه به اسم نمیشناسم بگو ولی چیه

من:یک روباهی بود که به سه تا مزرعه دار حمله میکنه و در اخر موفق میشه

اوزتاد: خوبه پس موفق شده

من: به خاطر این موفقیت دمش رو از دست داد و تا اخر عمرش دم نداشت.منم همینم.

اوزتاد: موهای من سفید تر از این نشه خوبه.ادم کچل هم بشه ولی تهش موفق بشه.

 و حالا به دیالوگی در 6 دقیقه پایان کلاس نگاه میکنید:

اوزتاد: خب حالا نظرت چیه؟همون روباهی هنوز؟ نظرت راجب موقعیت چیه؟

من:اون که اره، ولی استاد شما سریال جوخه برادران رو دیدید؟

اوزتاد: نه من سعی میکنم چیزای خشن نگاه نکنم ولی جریانش چیه؟

من:توی جنگ جهانی دوم یک دسته ای بود که اسمش گروهبان ایزی بود.هر کار خفن و خطرناک که میخواستن انجام بدن اینارو میفرستادن.و اینها یک فرمانده داشتن که اونارو خیلی اذیت میکرد ولی در نهایت این هنگ بهترین هنگ شد و سربازاش موفق شدن.منم همون سربازم.

اوزتاد:گرفتم چی میگی.گرفتم چی میگی... از سال 81 دارم موسیقی کار میکنم.از 19 سال پیش و یک بار که توی ارکست سمفونیک شرکت کردم استادی که به ما تعلیم میداد خیلی سخت گیر بود.جوری که بهم میخورد و اذیت میشدیم.ولی خیلی کار میکردیم.الان 3 سال از اون دوران گذشتهولی خستگی اون یک سال تمرین با شیرینی توی تنمه.خیلی چیزا یاد گرفتیم.خیلی پر بار شدیم. نتیجه میده (: 

4) صحبت با غار نشین یک مزیتی که داره اینه که نسبت به احساساتت ری اکشن میده.و این قشنگه.از طرفی با هر بحث جدی ای سریعا چرخ میخوره و احساس میکنی یک نفر دیگه جلوت نشسته. خب، صحبت های خیلی خوبی ردو بدل شد. چه چیزی به رو کمک کرد بهم: اینکه روی صحبت ها دقیق میشه و طرافت عمل داره.و واژگان دقیق رو به کار میبره.چیزی که ذکر میکنند ما به کار نمیبریم و کلی نگریم.خب این ی نکته اموزشی.

6) ای مرد بذله گو.ای مرد بذله گو.بهم میگه بچ ها دیگه وقتی بدنیا میان  دیگه بچه نیستن.ده دوازده سال دارن. نکته ای توش نیست.همین بود.

8)به نظرم بچه ها برای اینکه سوسک بکشن خیلی جوونن.خیلی پاکن.کشتن یک موجود دیگه که اسیبی نمیرسونه و اذیت نمیکنه و صرفا میاد گوهشو میخوره و میره واقعا ضرورتی داره؟(تقریبا اولین تاپیک های که تو وبلاگم نوشتن راجع به همین سوسک بود.بعد ها فهمیدم گونه ای جهش یافته از ملخ بودن نه سوسک.احتمالا فضای ها دستکاری ژنتیکشون کرده بودن و انسانا فکر میکردن به خاطر پیوند شرعی بین سوسک و ملخ اینا در اومدن)

من تفسیرم اینه و از اونجایی که به خدا هم اعتقاد دارم اینشکلی سناریو میچینم.بچه تازه از پیش خدا اومده و با دنیا و ظلم غریبست و باهاشون سنخیتی نداره.سوسک ها،که بر طبق فرض سازدنشون خداست و دستشون ازصحبت و حضور تو دنیای ادما ب شکل جدی و غیر متفرقه کوتاهه،بلاخره یک ریشه مشتری باهاش دارن و اونم خداست.و خب بچه کوچیک طبیعتا ظرفیت ظلم رو هنوز پیدا  و سوسکا ازش توقع ندارن بیاد بکشتشون.ینی من اگه سوسک بودم احساس نزدیکی زیادی با کسی میکردم که قصد جونشو نداره. 

و کل حرفم این بود که امیرعلی با 8 سال سم هنوز خیلی کوچیکه که بره سوسک بکشه.انقدر قساوت برای گرفتن جون یک موجود که اسیبی نمیرسونه زیاده. (((((((((((((((((((((((((((: همینقدر احمقانه خلاصه.

فرد ها شروع شن دیگه:

1)در صحبت با شازده کوچولو متوجه انچه میخواستم باور کنم و انچه واقعی بود و از طبق تجربه میدونستم شدم.معمولا متوجه میشم امیال درونیم منطقم رو نابود میکنن جلوم و هرچیز درستی رو که ساختم ریز ریز میکنن.در اصل! همانطور که ذکر کرده اند، هیجانات این رو سبب میشن. و جلوشو گرفتم.یک ذره البته.خیلی کم.نه حقیقتا بگم یک اپسیلون جلوش رو گرفتم.خوب بود.شکر خدا.

3)دارم ناخواسته ظلم میکنم.خیلی عذاب میکشم وقتی اینجوری میبینمش.اینکه ناراحتش کنم خیلی عذابم میده.چه فکر هایی میکنه.فکر های سمی.تقصیر منه.من باید باهاش حرف بزنم.وقتی من حرف نمیزنم حق داره همه چی راجبم فکر کنه.نه حق منطقی بلکه حق احساسی.یک حقیه که میخوام بهش بدم چون در موقعیت یکسان قرار گرفته بودم و طرف مقابلم که این حقو بهم داد و کوتاه اومد رابطه رفاقتمون خیلی بهتر شد.باید فکر کنم.

5)صحبت با مزوسفر همیشه چیزای جدید در پی داره.فقط باید بهش جوری نگاه کنم که به شیخ نگاه میکنم.یا جوری که در اصل شیخ به من نگاه میکنه.البته نباید اینکار کنم.باید خودم رو موقعیت فرو کنم نه مقایسه با چیزای دیگه.یک چیزی که خوبه پی ویش مثل لیست خاروبار فروشی میمونه.میتونی بگی و مطمن باشی پاسخی نخواهی گرفت و موضوع جدید شروع خواهد شد. ی جاهایی حس خوبیه.دوستت موظف نیست به هرچیزی که شر میگی جواب بده ولی میدونی میخونه.توام تحت فشار قرار نمیدی.سلف دیستراکت های مشابه بهتر از اینه که مشابهه نباشه و بخای زور بزنی تا بفهمی طرفت چی میگه.

و گفتگو در مورد غم.که تصمیم گرفتم یک تاپیک جداگانه بزنم و  قسمتی  از دیالوگ هارو بیارم و راجبش زر بزنم.

7)متوجه شدم که تعارف هام توی صحبت با ادم های غریبه متعارف نیست.با بابات که حرف نمیزنی دختر.ذکر کرده اند که صمیمیت مشکل است ولی انگیزه ای که امروز در بطن صحبت بود با انچه ذکر کردند یکسان نبود.اما عملکرد یکسان شد.

پایان.واسه امشب کافیه.

+++++++++

احتمالا  اگر مزوسفر رو با غارنشین مقایسه کنین به تناقض توی حرف هام میخورین.ولی مدلی که خواهان بازخورد گرفتن از کردوم هستم و مدلی که بازخورد میکنن متفاوته.برای همین وقتی یک نفر به چیزهای کوچیکی دقت میکنه، برام جالبه و خوشم میاد.و یک کسی وقتی دقت نمیکنه به ی سری حرف ها و عبور میکنه و دقیقا جای جایز عبور میکنه، اینش خوبه.

خلاصه چون نمیشه همه رابطه رو ریخت کف وبلاگ نمیشه درست بیان کرد.

فک کنم 1 سوم کل اهنگای ویگن رو گوش دادم تو همین یک ساعت.کشتمش خلاصه.چسبید والا.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان