زنجان نویسه: شب نهم

تاحالا آنقدر از اینکه کشته بشم یا بلایی سرم بیاد نترسیده بودم که امشب.

دروغگوی روانی‌. 

سمینار: ترویج علم

در ساده سازی علم زمانی که بخواهیم به خورد مخاطب تکانش گر مطلب علمی مفید بدهیم، تا مرز عامیانه سازی جلومیرویم و از دقت میکاهیم تا هم ارزی هایمان به صحت بنشینند. یکی از مهم ترین اصل ها در ترویج علم همین است که مخاطب غیر متخصص مطلب را لمس کند و مسئله برایش باور پدیر باشد. برای همین است که زنگ خطر به صدا در می اید. مثلا فرض کنید برای کسی که تمام زندگیش درگیر دو دوتا چهارتا کردن های منطقیست بخواهید با کلام عامیانه کوانتوم را توضیح دهید. نتیجه کلی دو چیز بیشتر نخواهد بود: یا نمیفهمد زیرا برایش باور پدیر نیست و نتیجه مطلوب ساده سازی که توضعش را داریم نمیگیریم یا میفهمد که در این صورت باید مطمن باشیم درگیر شبه علم شده است و چیزی که فهمیده "علم" نیست فارق از صحیح یا غلط بودن تکه پاره های فهمیدگی اش.

اینجاست که متوجه میشویم علم از سمت خودش مرزی برای مسئله ترویج معین کرده. مرزی نامحسوس و پر رنگ که اگر ترویج دهنده ان را رعایت نکند به یک باره به متخصص نما تبدیل خواهد شد و فروخواهد ریخت.

و تصویر ذهنی چقدر با فرهنگ مرتبط است.در فرهنگ یک ایرانی(مثلا جامعه هدف خیلی کوچکی در جنوب) که همه چیز را قسمت و انجام امور را به دست خدا میداند و معتقد است در یک بازی از پش تعین شده که روی پیشانیش نوشته شده است در حال ورجه ورجست، حرف از احتمالات زدن و حرکت های تصادفی در کوانتوم بی فایده و بی ثمر است.تضاد چالشی علم با فرهنگ کاملا مشخص است. اینکه دسته مخاطب با چه باوری رشد و نمو یافته تضمین کننده این است که بدانیم قطعا رسوب اعتقادات در لوله های مغزی وجود دارد.

+++++++++++++

پی نوشت: رشته موضوع جدید سمینار هارو باز میکنم تا بعد از دیدن سمینارها نظر خودم رو راجع بهش بگم

سمینار خانم سیما قاسمی واقعا مفید بود.

درک بصری از یک پدیده قدم اول پذیرش است. وقتی کودکی در مازندران تصوری از سقف مسطح ندارد، طبیعی است که تمام دنیا را با سقف شیروونی فرض کند و در وهله اول به این فکر کند که چطور در داستان کویر علی شریعتی میگوید شاهراه علی را زمانی میدیدیم که روی سقف ها در مزینان میخوابیدیم.

when i close my eyes i beside the sea

یادم نمیاد اولین بار کی واژه مینیمال به گوشم خورد. شاید یازدهم شایدم دوازدهم. مطمنم که اونموقع هم از این حرف های قشنگ خوشم اومده بود.

زندگی مینیمالیستی زندگی ایه که هدفش کمک کردن به حذف چیزهای بد یا غیر ضروریه. چقدرم خوب. 

1* چند وقتیه، شاید 2 یا 3 ساله، شایدم بیش از اینها، همیشه دنبال پیدا کردن استایل خودم بودم.واقعا من دوس داشتم چی بپوشم؟تو چی راحت بودم؟چی باعث میشد توی جمع دوستام ازاد و بی تکلف اما مطمئن و خیره کننده ظاهر بشم؟ هیچوقت نمیدونستم. تو این دو سال اخیر، با قرنطینه و افزایش سن و تغیر توقعات خانواده روبرو شدم. البته، شخصا تو قید و بند ایراد هایی که بقیه میگیرن نبودم، چون طعم تفاوت سلایق و پذیرفتگی رو چشیده بودم و میدونستم برچسب ها و اجتماع اصلا بی تاثیر نیست توی این مسئله. از شهر به شهر دیگه جامعه هدف به جامعه هدف دیگه همه نظرها راجع به یک استایل واحد ، به تضاد میرسید. 

بعد از مدتی، یعنی همین چند ساعت پیش بعد از نگاه کردن های زیاد و امتحان کردن های زیاد، وقتی به سیر لباس پوشیدنم نگاه کردم دیدم خاکستری و مشکی  رنگ های منتخبمه.شلوار لی و تی شرت هم بیشترین استفادم. از طرفی توی خونه ما همه پسر بودن، طبیعتا وقتی میخواستم لباس بپوشم یا بخرم نگاه به اونا میکردم یا از کمدشون ورمیداشتم.از طرفی من به خاطر نشناختن خودم و جوری که دوست دارم ظاهر بشم، چیزهای متنوعی میخریدم(خصوصا در این دوسال اخیر) ولی موقع استفاده کردن  راحت نبودم توشون.

جولیا

ممنون از مصطفی بابت یاداوری وجود چنین خواننده ای. احساس میکنم تا چند روز دیگه بهتر میشم و این اهنگ نوید خوب شدنه. قطعا همینطوره.

غناء : جولیا بطرس
یا قصص عم تکتب أسامینـــا
ع زمان الماضی وتمحینــــــا
جینا نحنا وغنانینـــــــــــــــا
والرقص یضوی لیالینـــــــــا

لیالینا .. لیالینا

برای توتورو (تکمیل می شود، موقت)

همیشه انیمه مورد علاقم بود. هیچوقت با دیدنش خسته نشدم.

یک چیز محوی یادمه.نمیدونم با شازده کوچولو دیدمش ،ولی خوابش برد و منو پیچوند یا برنامه ای براش نریختیم ببینیم...

یادم نمیاد. ولی خیلی برام مهم بوده همیشه این انیمه.

چیزخاصیم نداره ها.فقط به مقدار کافی "شگفتی" داره.

نمیدونم احساسم درسته یا نه.ولی امروز یک توتورو پیدا کردم.نه کاملا شبیه، ولی حسش و مزش مثه رابطه می و توتورو بود.

خیلی خیلی خیلی حس خوبی داشت.

البته احتمالا برای اون، انیمه توتورو ی چیز مسخره و فوق العاده لوسه.

برای همین هیچوقت بهش نمیگم.البته هنوزم مطمن نیستم بتونه توتورو باشه.ولی خب یه جوری رفتار میکنه که  با خیال راحت میتونم می باشم.

نمیدونم واقعا.الانم اسمش توتورو نیست.ی چیز دیگست.ولی یک روز اگر مطمن شدم، حتما عوضش میکنم.ینی دوس دارم سریع تر بفهمم تا اسمشو عوض کنم.

فقط خاستم بنویسمش.

فقط خاستم بنویسمش.من از می بودن خیلی خوشم میاد.و خیلی دوست دارم موقعیتش باشه تا بتونم ابرازش کنم.

مثلا اونروز واقعا داشتم جر میخوردم، دلم میخاست با امیرعلی برم زیر ماشینا دنبال گربه بگردم و بدویم و بازی کنیم ولی نمیشد.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان