به وقت اسپین ذاتی

بین ترم همه چی تو خودش داشت، فیلم و کتاب و سریال و فیزیک و کار و بیرون و مهمونی و اشنایی. ماجرا زیاد داشت، داره، خواهد داشت. مجموعا بین ترم خوبی بود.البته یه چیزی رو متوجه شدم. این که بعضی مواقع برنامه میریزی که ماجرا بسازی و از این سیر لذت ببری، ولی میبینی خستگی مسیر فقط باهات مونده. بعضی مواقع همه چیز اتفاقی رخ میده و درگیر ماجرا میشی ولی بازم خستگی مسیر برات باقی میمونه. یعنی وقتی نگا به تصاویرتوی ذهنت میکنی میگی عه، چقدر خوب بود، فلان اتفاق و فلان اتفاق افتاد ولی دقیقا وقتی داری این تعاریف رو میدی، همزمان میخوای سریع تر بگی خوب بود که تموم شه بره و دوباره استراحت کنی. من یه دوره این مدلی رو گذروندم قبلا، که هرکاریم میکردم، هرجاییم میرفتم با هرکسم حرف میزدم چیزی که میخواستم رو نمیورد. شاید 12 ماه پیش بود، و بعد نه مثل یه صاعقه که بزنه و بسوزونه و دیگه اصلا به حالت اول برنگردم، مثه این که فرض کن یه قند رو بندازی توی چایی، بعد تو کف لیوان نشستی، وقتی داره حل میشه خیلی غلیظانه شیرینه و کم کم کل چایی رو در بر میگیره، البته توام از کف کم کم میای بالا و از این غلظت دور میشی. کل چایی اما شیرین میمونه. اون قنده همون اتفاق طولانیه درگیری با "چرا خوش نمیگذره " هست. اینجوریم نیست که رهات کنه.میمونه. اون دوران رو یادمه که یهویی به خودم اومدم دیدم لذت نمیبرم. و به اولین نفری که، اون زمان گفتم شیخ بود. من دیگه 17 سالم نبود و قسمتی از این مواجهه موقعی بود که دیدم اسودگی 17 سالگی رو ندارم.(نداشتم، شاید، حداکثر 12 13 ماه پیش.).

این بین ترم برای من یکم حیاتی بود چون میخواستم ببینم اون حس هنوزم باهام هست یا نه. اون قنده حل شده بود، ولی از اون غلظت فاصله گرفته بودم ، سوار یه ملکول اب شده بودم و پرواز کرده بودم بالا تا بخار بشم و از این لیوان بزنم بیرون. البته که هنوز خارج نشدم، اما نزدیکم. نمیگم توی سطحم، نه، احتمالا یه چند میلیمتری فاصله دارم و بعدشم باید خوش شانس باشم که چایی هنوز داغ باشه و نخوام با کشش سطحی درگیر کنم خودمو و بعد سریع بشم گاز داغ عضو حزب ابرهای کوچک اسمان ابی.

بین ترم خوبی بود مجموعا. راضیم.

الان ساعت 2:41 ظهره و سر کلاس فیزیک موسیقی هستیم. محسن داره حرف میزنه و راجع به فرکانس صدا توی ...

2:46 دقیقست، سر کلاس بودم و یادم نمیاد جمله قبلیم راجع به چی بود.جالبه بدونین وقتی نشستین و دارین اینارو میخونین نور صفحه لپتاپ داره به شما فشار وارد میکنه.  زیر پتو لم دادم و دفترامم اینور اونور پخش و پلائن و خونه در یک سکوت ارامشبخشی فرو رفته، زمستون اینجا، توی جنوب دیگه تموم شده و این باد خنکی که از لای درز در و پنجره وارد میشه ته معجزست. صدای جیک جیک یک مشت گنجشک رو میشنوم. کلاس تموم شده، استاد رفته و منم خدافزی کردم، صفحه رو بستم.

وقتی دکه پیش استادیوم رو مینوشتم رو خیلی دوست داشتم.به ماجراهای زندگیم فرصت ثبت شدن میدادم و مینوشتم. و حیفه که الان که احتمالا زندگیم روی دور تند داره میفته، اینکارو نکنم. من خیلی این مدت با خودم رو راست تر و صادق تر بودم.سعی کردم به تجربه بیش از بیش اهمیت بدم و احساس میکنم تو یه سری چیزا دارم به اون سرسختی ای که خودم همیشه دلم میخواست ته دلم بهش برسم میرسم. مسئله تعلق و تعهد هم خیلی خوب داره جلو میره و از این بابت خوشحالم چون فهمیدم نباید با ذات خودم بجنگم  و این رو پذیرفتم که برای من ارتباطات و درگیر دیگران بودن با درک اینکه میان درگیران هستم  مهمه. و البته یهویی نبوده قطعا وتصویرم از خودم و دیگران معتدل شده تا اینجا.و این زیباست که میبینی از دست یه سری چیزایی که روحتو میخوردن و مثه شبح افتاده بودن به جونت خلاص شدی. و چه احساس سفید و خنکیه اون لحظه که در خلال تجربه میفهمی واقعا ها! من دیگه فلان خصوصیت رو ندارم! 

درمان.

عصر ثباته. کلی تمدن درون خودم اتیش زدم و کلی چیز خوب و بد مردن تا به این جا رسیدیم.(البته دقیقا به معنای دوره های بازی سه جرم کیهانی نیست) اولین باری که جرئت کردم به این اشاره کنم وقتی بود که داشتم با ایزما حرف میزدم. از خودش گفت.منم از خودم گفتم. البته هنوز حضوری ندیدمش و احتمالا هفته اینده ببینمش. جرئت به خرج دادم و گفتم: فکر کنم فصل جدیده...

کیمیا برگشت. و این جمله دو کلمه ای به اندازه کافی بزرگه که توضیح دادن خرابش نکنه. (((((:  اما به همین نوشته بسنده میکنم. فقط 29 دی که این انفجار نور رخ داد، خیلی احساس خوشبختی میکردم.

همچنین دارم با مفاهیمی مثل اعتماد کردن، زمان خرج کردن، صبر کردن دست و پنجه نرم میکنم. خیلی نرم.مهر 98 رو یادمه که به سبک اون دوران خودم با این مسائل غریبه بودم. 

به هر حال، فکر میکنم نیازه در گیر یه دوره دیگه بشم و مرتب بنویسم. مثلا تا 25 چطوره؟

از 25 ، به 25.

به وقت اسپین ذاتی.

GOT A LOT TO LEARN

وقتی بامزگی و زیبایی افکار بچه هارو میبینم واقعا به این فکر میکنم که چه شرط های کافی خوبی هستند برای ادامه دادن یک زندگی.

MY LITLE LOVE_ADELE

دکه پیش استادیوم: روز یازدهم: روز کشف حقیقت

از جمعه سیاه بگم: 

بحث دوستی با سیب گلاب بود، اینکه اکیپی که ما داریم درحالی پابرجا باقی مونده که حبر جغرافیا توش نقشی نداشته، ما همه دوستای جدید پیدا کردیم و حتی با وجود اختلاف نظرهامون داخل اکیپ هنوزم باقی موندیم.پس یه چیز ارزشمند اون وسط هست که مانع گسلیدنه و باید ازش نگهداری بشه. یکی از چیزهایی که باعث میشه دوستی ها کمرنگ بشه اینه مه برای باهم بودن ها صبر میکنیم تا به ایدالمون برسیم.(یکی از چیزهاییم که ازش کوتاه نمیایم زمانه، توقع داریم زمانی برای دیدار مناسب باشه که مثلا من نوعی بیکار عالم باشم)درحالی که میشه از خیلی چیزها اون وسط زد و دیدار فراهم کرد، صحبت فراهم کرد، دردل پیش اورد و نزدیک تر شد و موند، این لازمش اینع که الویت ها تغیر کنند، که گاهی این تغیر الویت ها فقط نیازمند تغیر در طرز فکر و عادت هاست نه اینکه اهداف رو ادم بخواد از بیخ و بن ریشه کن کنه.

شبش زدم بیرون تنهایی. گفتم برم بشینم یه کافه اشنا و قدیمی و کتاب بخونم.سرم تو کار خودم باشه. البته یکم نگران بودم که نکنه مثه سری های پیش حواسم پرت اطراف بشه و نتونم استراحت کنم.که اتفاقا این اتفاق نیفتاد و خیلی اروم و خنک و متمرکز نشستم پرواز بر فراز اشیانه فاخته خوندم و دوتا سوال هم برام پیش اومد در طی روند خوندن کتاب، و هنوز بهشون فکر نکردم.آزادانه سخن گفتن در یک جامعه توسط افراد ان جامعه، برای افراد هدایت کننده ان جامعه چه سودی خواهد داشت؟

چه چیزی باعث میشود میل به پیشی گرفتن در افشای حقایق در وجود افراد تشکیل دهنده یک جامعه تحریک شود؟

خودم احساس کردم هیچی بهتر از این نیست که ازادی کلام وجود داشته باشه توی سطح جامعه.حاکم می‌تونه پیشبینی های دقیق بکنه از روند تفکری مردم و اونهارو راحت تر کنترل کنه، در اختیارشون بگذاره یه سری چیزارو و  هدایتشون کنه سمت نبازهای کاذب و مشغولشون کنه به خودشون. خیلی خوبه.

سوال دوم هم، در حقیقت با این جمله مک مورفی بوجود اومد که می‌گفت یه دسته مرغ، وقتی بببنن یکی از مرغا خونیه میفتن دنبال لکه قرمز و هی نک‌میزنن، این وسط چندتا دیگشونم خونی میشن و این مراسم نوک زنی روی اونا هم اتفاق میفته و در نهایت شاید در عرض چند ساعت یه گله مرغ تلف نوک‌ زنی خودشون بشن. 

از طرفی ریس قبیله خاطره ای تعریف میکرد از اینکه چطور توی تیمارستان پرستار رچد یه کاری میکرد دیونه ها هرچی بیشتر راجع به کثافتکاریاشون بلند بلند حرف بزنن.

کافه یه گارسونی داره که معمولا میومدم خیلی جدی برخورد میکرد همیشه. اما جمعه که بعد از سه چهارماه رفتم، خیلی خیلی خوش برخورد تر بود.نصف کافه باهاش در حال حرف زدن بودن و هرکس از در میومد باش سلام علیک‌میکرد. خب خیلی تعجب کردم. چون یادمه یه بار به من و نانی و فاطمه گفت تا چهاردقیقه دیگه سفارشتون رو میگیرم.(خیلی جدی!!! چون ما هنوز نمیدونستیم چی انتخاب کنیم و یکم معطل شده بود فک کردیم مبخواد بندازمون بیرون) یه بار هم با سیب گلاب و خواهر معنوی رفته بودیم و من یه جا خیلی جدی جوابشو دادم برای یه چیزی و اصلا خودم حواسم نبود انقدر جدیم، برا یه لحظه جا خورده بود و دیگه نیومد سمتمون و با بقیه میزا میخندید یکم. خلاصه این بار که رفتم چند بار تو حین سفارش دادن و گرفتن باهم حرف زدیم، و یهویی بحث دیپ شد و خیلی یهویی بحث خودش پیش اومد و زندگیش. خیلی سریع بود ، تابع سای یهویی به سمت صفر میل کرد با یه توان exp. که فکر کنم خودشم تعجب کرد. بحث اینجوری بود که راجع به کتاب حرف زدیم و سریال و مدتی که کار میکنه، بعدش راجع به فرق زندگی کردن و روزمرگی کردن، و سنش که ۲۵ بود و یهویی سر اینکه از ۸ سالگی تو بازار بوده. خب نمی‌دونم چقدر با این اصطلاح اشنا هستید ولی معمولا آدمایی که از سن کم وارد بازار میشن، یعنی وارد کار تو اجتماع میشن، ضربه زیاد میخورن، تجربه زیاد کسب میکنن و عادت زیاد می‌سازن. تا گفت از هشت سالگی .... یاد احمد افتادم و تا تهشو خوندم. واقعا هم ادمایی که تو خانواده ما بودن و سریع وارد این جمعا شدن بعد از یه مدت خیلی از مسایل زندگی براشون شبیه یه بازی موقتی شد. 

وقتی خواستم برم، یاد اوری کرد که هنوز وقت دارم و هنوز تایم میز تموم نشده.ولی من داشتم میرفتم و گفت که اگه دوس دارم شمارم رو میتونم بهش بدم که تصمیم گرفتم در مقابل این پیشنهاد لبخند بزنم و صندلی رو بزارم سر جاش. گفت وقتی کتاب رو خوندم یه خلاصه ازش بگم که فقط نگاش کردم و گفتم کتابو باید خوند. باز گفت یعنی یک خلاصه هم نمیشه؟ گفتم کتابو باید خوند. و همینحوری یه سی ثانیه نگاش کردم. بعدش گفتم خوش گذشت و اونم خم شد، تشکر کرد، و رفتم.

امروز:

با بچه ها گروه کوانتوم زدم. در همین بین تو کتابخونه فهمیدم حقیقتی که باید راجع به. خودم میفهمیدم چی بوده. فهمیدم: من حل نمیکنم. 

کل سالهای دبیرستان هم اینجوری بودم.به سیب گلاب زنگ زدم و کلی حرف زدیم.

اونم داشت می‌گفت ریحانه تو دبیرستان هم اینشکلی بودی. هیچ مشکلی از نظر درک نداشتی اما نمینوشتی.

با این مشکل خجالت اور چگونه مقابله کنم؟(: به شیخی و عزیزی ایمیل زدم و وقت مشاوره گرفتم و به فلاحتی تو واتساپ پیام دادم. باهاشون حرف میزنم، فقط خیلی خجالت میکشم. اما باید دلم رو صاف کنم تا بتونم قدم بزارم.

از امداد غیبی استفاده میکنم. استرس دارم. هرچی میکشم، از دست استرسه.

 دلم برای مزوسفر تنگ میشه وقتی حرف نمیزنیم. بحث خزان و ادوارد شد، امیدوارم کلمنتاین زودتر به خزان برسه، و منم به ادوارد، و چقد خفن بود که حدس زد ادوارد اسم ویالنمه.

امروز باز یه راننده مهربون به مسیرم خورد. همچنین چقد این عامو دکه ایه با مرامه.کارتم مسدود شده بود امروز، کلی کارت کشید و امتحان کرد و نشد. دست اخرم گفت هرچی میخوای بگو.ازش تشکر کردم.

یه دروغ گفتم و احساس میکنم قلبم سنگین شده. به متصدی کتابخونه دروغ گفتم که قبلا اینجا کارت نداشتم. درحالی که داشتم و کلاس دهم یه کتاب انگلیسی فیزیک بردم و انقدر بدهی تأخیر اومد روش و من انقدر پشت گوش انداختم که مجبور شدم بگم نه! کارت ندارم.و با کارت لیلا ثبت نام کردم. ولی اسم و فامیل واقعیمو گفتم و اگه اسممو سرچ بزنه میاد بالا تو سیستم. خیلی سنگینم. از دروغ گفتن خوشم نمیاد. دروغ گفتن انقدر سر راست، عذابش مضاعفه.

تولد کیمیا رو با اهنگ beautiful eminem. تبریک گفتم.اونم آهنگ شیرین جونم کورش یغمایی رو فرستاد یه تیکشو و بابت تبریک تشکر کرد. خیلی فک کردم که تبریک بگم یا نه، اینکه چه شکلی نگاه این تبریک میکنه.به دید حقارت؟ امیدوارم که نه، چون من از موضع خودم پایین نیومدم و این که ما سر چنین مسئله ای دعوا داشتیم و رابطمونم تموم شده دلیل نمیشه تولدشو تبریک نگم.چون تولدش مبارکه برای من.ولی فقط به خودم این رو گفتم که خب ادم قراره احساساتشو پنهان کنه که چی بشه؟گفتنی رو باید گفت.

خب دیگه وقت خابه.شب بخیر. امداد غیبی بفرستین برام مرسی.

آسمون به اون گپی(بزرگی)، گوشش نوشته، هرکی یارش خوشگله، جاش تو بهشته 

دکه پیش استادیوم: روز نهم

خسته نشدم اما کلافه شدم. دلم میخواد ببینم فردا چه چیزی رخ میده. مغزم از یه ساعتی به بعد در حاشیه فرو میره.

امروز کنفرانس فیزیکخوانی بود که انجمن علمی برگذار کرده بود. حالا جالبه از این احمد رضا که توی انجمنه یه چیزی بگم که خاطرات هم یاد اوری بشه.کلاس ریاضی 1 داشتیم.مباحث ریاضی یک زیادن و دقیقا همونطور که اساتید میگن اگه نخونی و فکر کنی مال همون دبیرستان هستند، میفتی. احمد رضا سه بار ریاضی یک افتاده بود. بار سوم،کلاسش با ما افتاد. یکی درمیون کلاسا رو میومد.مییدونی وقتی یه درسی رو میفتی، مثه ادمی هستی که طلاق گرفته، احساس میکنی با تجربه ی شکست خورده ای و سعی میکنی از فضای زوجیت دوری کنی و غیبت کنی. من البته به خوبی این رو درک نمیکنم چون وقتی یکی دوتا از درسامو افتادم ولعم برای کلاس بیشتر شد. اما با کسانی که اینگونه بودند، دوست بودم.

امتحان میانترم داشتیم و اگر میانترم رو میفتادی، افتاده بودی اون درس رو. انتگرال بود و سخت و زیاد، من یادم نمیاد تو چه وضعی بودم. اما یادمه وسط جلسه یهویی احمدرضا غش کرد و افتاد رو زمین. قلبش گرفته بود. امبولانس ریخت تو پردیس علوم و بردنش. یادمه وقتی احمد رضا رفت بیرون استادای ریاضی داشتن باهم حرف میزدن و یکی از یکی میپرسید کی بود؟ میگفتن احمد رضا. بعد یهویی یکی میگفت فلانی؟؟ باز افتاد این درس رو یعنی؟ و میزدن توی سر خودشون که کی میخواد پاس کنه؟

هفته بعدش احمدرضا رو دیدم توی راهرو نرسیده به کلاس محسن، گفتم خوبی؟ زنده ای؟ یا اینکه از دست امتحان فرار کردی؟ بعد گفت نه به خدا، و جای سوزن هارو نشونم داد روی دستش که مال سرم بود. 

امروز میزبان بود. و کاشکی میزبان نمیبود! همیشه با یه لحن خسته خرابی حرف میزنه که من نمیدونم از گنگی زیادشه(!) یا واقعا خستشه. خلاصه کل انرژی جلسه رو کرد تو قوطی. با مفاد جلسه هم که نگم که چقدر مخالف یا موافق بودم.

فقط یه چیزی رو میگم: من میخوام استاد شم. و البته، قبلش میخوام دبیر انجمن علمی شم و کلی جلسه پرسش و پاسخ بزارم با دانشجو های جدید الورود. این یکی از برنامه هامه که حتما ترم هفت این کار رو انجام خواهم داد.

دانشجو های جدید الورود اصلا نمیدونند وارد چه دنیایی میشن. فیزیک چیه و چی در انتظارشونه. دلم نمیخواد سه چهار پنج ترم بگذره و بعد به خودشون بیان. نمیدونم این چه خاصیتیه که فیزیک داره. در بهت هستی نصف سال های تحصیلیت رو. اغراق نمیکنم، به حدی غیر کاربردی و غیر واقعی فیزیک  در دانشکده ما جریان داره که هنوزم دانشجوهای ترم پنجی نمیدونن جریان چیه. من میخوام این چهارچوب رو بشکنم این خشکی  که در وجود فیزیک کردند بدون شور و هیجانی، بدون دانشجویی، بدون هیچی.در یک انفعال کامل نسبت به همه چیز. دلم میخواد تجربه ها در اختیار گذاشته بشه با دانشجوهای ورودی جدید از نظر درسی، زبان، ازمایش و روابط اجتماعی. اگر انجمن علمی نخواد اینگونه پیش بره چرا هست؟ علم بی عمل، جه فایده ای داره؟ هرچند که از "عوارض و رحمات" فیزیک چه کسی که علاقمندانه وارد شده و چه کسی که بدون علاقه وارد شده، در امان نخواهد بود، اما باید به چشم بیاد سود این 4 سال. اینجا قسم یاد میکنم، اگر وارد انجمن شدم بهترین خودم رو عرضه خواهم کرد. به خودم یک سال هدیه خواهم داد در زندگی تعاملی با فیزیک.

چندین قرار محکم دارم این چند وقت با خودم میزارم. فقط اگر این پرش ذهن اجازه بده بهتر بخونم مفید تر بخونم. امروز که افتضاح خالص بود. زبان انقدر فشار اورد که نگم. بعدشم سوالای گریفیث سخت بودن. فقط میتونستم ایده بدم و بعد ببینم عه! میشه(:  ولی، نیم ساعت با میناتان سر یه مسئله ای بحث کردیم و به حدی حال داد که نگم. اصلا نفهمیدم کی زمان گذشت.

روز به روز بیشتر به ایتالیا علاقمند میشم. من دوسش دارم. حس میکنم میتونم توش زندگی کنم.نمیدونم چرا ولی حس میکنم ترکیب زندگی در اون فضا با رشته فیزیک ذرات زندگی انتخابی منه.دوتاش با روحیم میخونه، ماجراجویی اندر ماجراجویی.

میخوامش؟ 

پی نوشت:

قشنگ ترین ترکیبی که این دو روز یافتم همون ترکیب آیس کافی هست. سیاهه، سرده، شفافیت یخ داخلشه، و یه چیز قشنگه و مهم تر از همه چیز، اروم کنندست.

یه اهنگ گوش بدیم. ساوندکلود است.

سبزابی کبود، فردا تولدته. تولدت مبارک...

دکه پیش استادیوم: روز هشتم

امروز چقدر طولانی بود. یه برنامه تایمر نصب کردم که ساعت میزارم و بعدش خودش دینگ دینگ میکنه که تایم تسک تموم شده. امروز خالص و مخلص 4 تا 45 دیگه نشستم پا کتاب و تمرین و این دو ساعت اخر کاملا رد دادم و همه چیز رو یادم رفت. 

یه اهنگ گوش بدیم و بریم بخوابیم و فردا همه تمرینای گریفیث رو از اخر به اول حل کنیم؟ 

اره...

اهنگ همین لحظه و لینک زیبای ساوندکلود.

پی نوشت: به جای غصه دیروز خوردن، نقشه فردا کشیدن.

wanna call  thee the ice coffe.tranquillizer.dew turning into hoarfrost

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان