تناقض فاحش!

بچه که بودم.من بودم یه رابین هود.یه مار فس فسو!یه شیری که ای کاش دوبلورش رو میدیدم!دوستم جانی کوچولو و قصر پادشاهی.

دلم میخواست رابین منو ببینه!دوس داشتم بفهمم چرا هر وقت تیر میخوره تو کلاهش سوراخ نمیشه.رابین هود اسطوره ی زندگی من بود.دنبال یه پیترپن بودم که بیاد منو ببره.باهم بریم پیشش رو طنابا سر بخوریم کیسه هارو بدزدیم و پولو بین مردمی پخش کنیم که انگار تا 1400 با روحـــ انی ان!

فلش بک=>6 سال پیش:شرکت کار میگرفت پول پارو میکرد یه عده رو مثل اجر پرت میکرد از شرکت بیرون یه عده رو با فامیلی پیمانکار مربوطه ثبت میکرد تو دفتر.اونا هم مشغول میشدنو حقوق شندرغازی رو میگرفتن و نصف پولشونم میشد دکور پنتاوس بالاییا.

کارگرا انتقام میگرفتن!اهنارو میدزدیدن باش چیزمیز درست میکردن بین خودشون پخش میکردن.یا اینکه میفروختن میرفتن دکتر و غیره.القصه.امروز سر سفره ی افطار یکیش در قالب منقل رسید به ما.اهنی که مال بیت الماله.حق منو تو و همسایشونه...مخالف بودم!نباید اینکارو میکردن.

یاد رابین هود افتادم.

#احساس شکست در زلال ترین ارزوی بچگی؟

۵
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان