اندر احوال این روزها و رفتن ها و امدن ها

وقتی نگاه میکنم به نبض این روزهای گرم تابستان و کولر گازی و ظرف انگور حس میکنم خوشبخت ترین ادم دنیا هستم.انگار کل دنیا را چپانده اند در یک وجب جای من که از عرض پتوی زیرم تجاوز نمیکند.انقدر خوب که میشود با یارانه40 هزارو پونصد جهزیه خرید و تا انتالیا رفت و این چی چی است.. اکستیشن تهرانی را روی کله عروس راه انداخت.فکرش را بکنید اهل چیپس سرکه ایی باشید،ماست خنک در یخچال موجود باشد بریزید در هم و بزنید بر بدن.خانواده دورتان باشند.دوستان خودشان بیایند به دیدنتان.ایام به کام باشد.

خلاصه وقتی قبلا ها به این منو این همه خوشبختی محاله ها فکر میکردم دلم نمیخواست از جایم تکان بخورم.برای چند ساعت مواد میکشیدم و کیف میکردم.اما گویا پوست کلفت شدم.و صدم ثانیه ایی هم دیگر تاثیر نمیزارد.مثل اکثر ادم های 18 ساله بند اعصابم نازک شده است و انگار همیشه در یک اتاقم که دیوارهایش هوس کرده اند به هم برسند و مرا مچاله کنند.مثل اکثر ادم های 18 ساله درگیر اصل هایی که انگ حاشیه بهشان میزنم.در حال قطع و وصل کردن پیوند های دوستی.سروکله زدن با اعتقادات و عقاید.گیج در مفاهیمی که "چون اسم دارند" بهشان میدان داده ام که فکرم را مشغول کنند.مثل اکثر ادم های 18 ساله فرار میکنم از مسیر های از پیش تعین شده.و دیر میفهمم این مسیر از پیش تعین نشده قبلا برای من رزرو شده بوده است.

با چشای بی فروغ

میون راست و دروغ

خودمو گم میکنم

توی این شهر شلوغ

صدای زنجیر توی گوشم میخونه

تو داری از قافله دور میمونی

سرتو خم کن که درا وا میشن

تا ببینن پشت کنکور میمونی

خلاصه که در حال حاضر که 29 مرداد است بیشتر از همیشه احساس بی تعلقی دارم.این را چند روز پیش نوشتم،در چنل تلگرامم که در ان چیزهایی رو مینویسم که نمیتوانم به کسی بگویم:

همیشه در همه حرف هایم رنگ رفتن را به خود میگیرم.روزی از این جا خواهم رفت و شناسنامه و هویتم را در شط بهمنشیر خواهم انداخت.نه برای اینکه از دست کسی فرار کنم یا فشار باعث شده باشد از خانواده و زندگی شان متنفر باشم.فقط به این دلیل که به نتیجه حقیقی اینکه "بی هویت بودن یعنی اجتماعی از احساسات بی درو پیکر" برسم.اسمم دیگر برای بروز عواطفم پرچم دار بی ابرویی نشود.بی هویتی چیز قشنگیست.به تو کمک میکند همه چیز را بی مرز ببینی و جسارت رفتن همه راه ها را داشته باشی.مسیر های بی بازگشت را طی کنی.از در های تنگ عبور کنی و صحن های اذین بندی شده را پشت سر بگذاری.این باعث میشود بفهمی چقدر"همه" ایی.باعث میشود به دنیا و متعلقاتش دل نبندی.اگر باور به اخرت داری راه ان را برای خودت هموار کنی.اصلا خدا را در بین ادم ها ببینی و بفهمی کیست.انوقت با قلبی که یقین دارد معتقد شوی.نه از روی اجباری که نمیدانی سر منشاش از کجا اب میخورد.پدر و مادرت هم نمیدانند.بقیه هم همینطور.فقط "میدانند"که باید اینطور باشد.وقتی بی هویت باشی باید ها برایت رنگ میبازند و کسی نیست که تورا برای اینکه"کسی نیستی"مواخذه کند.چون  در عین تنهایی، همه ایی.و همه تو.و ازاد.و رها.و بی قیدو شرط به سمت اخر دنیا... 22 مرداد.

توی این دریا نمیخام

نهنگ کوری باشم

پشت این درهای قفل

علی کنکوری باشم

و این را دیروز بر علیه خودم نوشتم:

بعضی واقع هست که دوس داری بدونی توی این دنیا چی کاره ایی.دقیقا کجاشی.دنیات که پله ایی نباشه همیشه سردرگمی.50 درصد وجودت عذاب وجدانه اینه که چرا به جای مسیر مزخرف و زانو درد اوره پله رو اوردی به مسیر بینهایتِ گرمِ عطش اور صحرا.داری کی رو امتحان میکنی.چیرو میخای ثابت کنی.عین ادمایی شدی که تو کتاب دینی حرفشونو میزنن.شدی ادم اموزش پرورشی.تو خط همیشگی.تو خط معمولی.اسمون ابی زمین پاک.عامو پورنگی شدی.رسالت چیه.از رسالت پیش کی حرف میزنی حاجی.خودت داری از رسالت خودت فرار میکنی.به بقیه میگی:اگه رسالتت اینه بمون تا پرشکی در بیای؟!.چی میگی اصلا.چییییییییییی داری میگی.

به نظرتان رسالتی هست؟ایا رسالت ها را باید خودمان پیدا کنیم یا قرار است نشانمان بدهند چیست؟

میدانم رسالتم چیست.اما اگر "مردی از شهر برون اید و کاری بکند" را که حافظ بارها برایم باز کرده است،اگر ان مرد که در تعبیر حافظ ایه قرانش میگفت: مردی از اخر شهر می اید برای نجات،من باشم.انوقت باید خودم را اماده کنم برای ترک کردن؟

برای رها شدن باید چه چیز را فدا کرد...

فکر کنم دست اخر همه باید دستمان را بشوریم و برویم.

تا حالا خواستید بروید؟کی؟کجا؟چگونه؟با چه کسی؟چرا؟

من را ر مسیر فکر هایتان جریان دهید تا بتوانم ببینم.

معرفی: وبلاگ خلسه معلق جدید است!

کتاب:شب های روشن داستایوفسکی.خیلی قشنگه.بخونین حتمن.جالبه.ترجمش حتمن سروش حیبیبی باشه.

چقدر هوا گرمه! انچه در گیومه است در پاراگراف دوم سخنی از کلمانتین است.

اهنگ سرگردون داریوش رو گوش بدیم!

۳۰
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان