تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

قطعه طلایه دار از داریوش ۲

نشسته بودیم تو حیاط. آمنه و سهیلا قلیان می‌کشیدند. الهام پشت خط بود و داشتیم با مهرناز، پنج نفره حرف می‌زدیم. فندک را دادم به مهرناز و به مسخره بازی های آمنه خندیدم و الهام و سهیلا هم پشت سر هم کس و شعر می‌گفتند و لج هم را در می آوردند و میخندیدند. راجع به این صحبت میکردیم که عروسی هرکداممان چطور خواهد شد. شلوغ میشود؟ همه شاد هستند؟ چه کسانی خواهند امد؟ بعد از تالار خانه کی جمع شویم تا صبح برقصیم؟ راستی فاطمه چرا آنقدر زود ازدواج کرد؟ کاش آنقدر زود از جمعمان نمی‌رفت. عقد احمد را یادتان است؟ احمد اصلا خانه نمی آید. همه اش خانه پدر زنش است. در باقی مواقع یا سر کار است یا با ندا بیرون میچرخند. آمنه به حقیقت چطور میتواند آنقدر مسخره بازی در بیاورد؟ ویس نوه کوچکش که در واتساپ برایش فرستاده بود را پلی کرد و همه گفتیم چقدر دلمان برای این دختر کوچک تنگ شده است‌.چند روز پیش که من رسیدم خانه، ظهر که همدیگر را دیدیم و همه خواب بودند در حیاط پکر نشسته بود. بغلش کردم، زد زیر گریه. هرچقدر محکم تر سرش را به سینه فشار میدادم، بلند تر گریه میکرد.به مادربزرگم بسیار وابسته است و حالا که مادربزرگ در رختخواب افتاده آمنه اجازه نمی‌دهد کسی ازش نگهداری کند الا خودش. من خودم جرعت ندارم مادر بزرگم را ببینم. میروم بالای سرش و باهم حرف می‌زنیم اما نمیتوانم. تحمل اینکه ببینم درد میکشد را ندارم. اینها را که میگویم، میگویند حالا که حالش خوب است ریحانه تو باید دو هفته پیش را می‌دیدی. گفتم ندیدم و نمیخواهم هرگز ببینم. مادربزرگم به من بسیار وابسته است. بیشتر از بقیه نوه هایش. روزی حداقل دو بار زنگ میزند. چیزهایی را تعریف میکند که نمی‌تواند به دخترهایش بگوید چون ناراحت میشوند. چیزهایی را تعریف میکند که نمی‌تواند به پسر هایش بگوید چون ناراحت میشوند. ما اما همیشه دوتایی، در حیاط می‌نشستیم و چایی میخوردیم و حرف می‌زدیم. نصفش را عربی میگفت، نصفش را فارسی. همیشه میگفتم عربی بگو. چون عربی هم روان تر میگویی ، هم منظور هم را بهتر متوجه میشویم. بعضی از حرف ها فقط عربی معنی دارند. برگردانشان به فارسی از شیرینی اش کم میکند. و الان، من آنقدر ناراحت میشوم وقتی میبینم حالش خوب نیست، که جرعت نمیکنم پیشش بشینم. دیر یا زود باید این بزدلی را کنار بگذارم. ابی هم رفت در حیاط نشست و من آمدم داخل. آخرین بحث این بود که ستاره ی غروب است که در آسمان میدرخشد؟ نمی‌دانستم. من نجومم خوب نبود.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان