تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

قطعه ناگزیر از ابی

شب از نیمه گذشته بود. راجع به موضوعات مستهجنی صحبت میکردیم که برایمان پیش آمده بود. مدلمان، نوع مورد علاقه مان، شیوه های جدیدی که امتحان نکرده بودیم و باید میکردیم. بعد رسیدیم به چشم ها. او می‌گفت که هیچوقت چشم در چشم حرکتی نزده است. همیشه به لب ها نگاه میکند. نمی‌تواند یا میترسد یا هول میشود یا استرس میگیرد. من گفتم اما من همیشه به چشم نگاه میکنم. حداقل تاجایی که بتوانم و اختیارم در دستم باشد.
چشم های او کلید عجیبی میخواست که در دست من نبود. من هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت نفهمیدم در آن لحظات چه چیزی در نگاهش نهفته است. بعد از بارها هم آغوشی هم نفهمیدم و حتی تا آخرین بار هم از شدت تعجبم کم نشد. سه نگاه، از او در خاطرم است.نگاهی در خانه شماره ۱۶ در ساختمان تجاری و مسکونی. نگاهی در کوچه منتهی به دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران، نگاهی در راه پله های نزدیک بوفه ریاضی شهید بهشتی. گاهی شب ها، به چشم هایش فکر میکنم.  من میتوانم بنویسم، بعضا خوب هم مینویسم، همه چیز را هم میتوانم توصیف کنم، به جز چشمان او. بزرگ علوی کتابی داشت به نام چشم هایش. خیلی هم خوب نبود. اما همه بزرگ علوی را به آن کتاب میشناسند. احتمالا علوی هم چیزی را از چشم های معشوقه اش نفهمیده بود‌.کتابی به آن قطر و عظمت را نوشته بود اما باز هم، نتوانسته بود بگوید که چه میخواهد بگوید. در نهایت اسمش را گذاشته: چشم‌هایش. چون زبان قاصر است. برکه ای مه گرفته. نه نه.جنگلی سوزان. نه نه.جاده ای بی بازگشت. نه. نه. معماییست که با من میمیرد.من خیلی چیزها را نمی‌فهمم و از این دنیا میروم. اما بعضی از این نفهمیدن ها مرا مبهوت نگه خواهد داشت.
وسط این چیزها بودیم که به من گفت فکر میکنم او کسی است که همیشه میخواستم. من هیچ نگفتم. گفت چرا چیزی نمی‌گویی. گفتم یادم است، بار اولی را که گفتی ریحانه، عاشق شده ام. آن موقع هم هیچ چیزی نگفتم. و الان، همان حال را دارم.مجددا. گفت چه حسی داری؟ نگاهش کردم و گفتم ترس. همان‌موقع میترسیدم، الان که گفتی ترسیدم و پس فردا اگر باز چیزی بگویی خواهم ترسید. گفت من بزرگ نشده ام؟ گفتم چرا. بزرگ شده ای. گفت تو مرا مثل یک خواهر کوچکتر میبینی؟ گفتم نه. گفت مثل یک رفیق میبینی؟ گفتم نه. گفت پس من کجای زندگی تو هستم؟ گفتم ببین، بعضی ها در زندگی ام فقط یک اسم اند. بدون برچسب.ماهیتشان حول محور همان اسم میچرخد. مثلا لیلا، برای من نه عمه است، نه مادر است، نه خواهر بزرگتر. لیلا لیلاست. تو برای من نه دختر عمه ای، نه رفیقی، نه خواهر کوچکتری. تو مهرنازی. تارا دوست من است. پارمیس رفیق من است. توفیق عموی من است. الهام عمه من است. اما حسن؟ حسن حسن است. خاطره ؟ خاطره خاطره است. فلانی اکسم است اما فلانی` ؟ فلانی` فلانی` است.بعضی ها در زندگی من اسم اند. هویتشان را نمی‌توانی در چیزی خلاصه کنی. بقیه نه. بقیه سر جای خودشان نشسته اند و برای من در همان سطح باقی میمانند. گفت فهمیدم.حالا بیا نخ آخر را بکشیم و برویم بخوابیم. تو خوابت می اید؟ گفتم نه.من باید چیزی بنویسم.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان