حرف های نصفه و نیمه

اقا شرمنده سفرنامه تکمیل نشد. حقیقتا خیلی دلم میخواست تکمیلش کنم ولی انقدر ماجرا داشتیم این دو سه هفته که نمیرسیدم بازیابی خاطرات بکنم.

یعنی راستشو بخواین در برابر چیزهای این دو سه هفته خاطرات سفر چندان پر اهمیت جلوه نمیکرد که براش وقت بزارم. هرچند خیلی خوش گذشت و بحث زیاد بود و تجربه زیاد بود، اما، دیگه.

الان بیتلز پخشه، اهنگ yesterday. 

درگیر احساسات نصفه و نیمه هستم. دلم میخواد به طور کامل فرو برم تو یه فضای فوق العاده احساسی و درنیام. برای همین مثلا پلی لیست لپتاپو گوش میدم. دلم میخواد کاملا محو بشم و همه چی یا کاملا سیاه بشه یا کاملا سفید. لوفایمو پلی کنم و نقاشیمو بکشم. جین ایر رو شروع کنم و شباتا صب بیدار بمونم  و هری پاتر ریواچ کنم. همه چی قشنگه شبیه اهنگ city of stars فیلم لالالند.

از طرفی، دلم میخواد درس بخونم، برنامه بریزم برای ترم اینده و برگردم سر کلاس ویالن و کورسای ریاضی و کتابای فاینمن و کوانتوم گریفیث. زبانو جمع و جور کنم و فیلم 8mile رو ببینم و سریال oz رو تموم کنم و از فضای مجازی بکشم بیرون و بورخس بخونم. اگه بخوام یکم بهش حرمت و عشق بدم میگم شبیه اهنگ اجازه داریوشه. یا حتی اهنگ lose your self امینیم اگه بخوام از گذشته یادی کنم.

یه چیز بنفش و صورتی در مقابل یه چیز خاکستری و ابی پر رنگ. احساس میکنم مدت طولانی ایه که پر و بال ندادم به اون بنفش و صورتیه. دور شدم دیگه، وقت میبره برگشتن؟ اره یکم وقت میبره تا درستش کنم. لذت میبرم ازش؟ اره. رفتنش اسونه ولی برگشتنش شبه و ماشین نداری و پات تو گله. به رفتنش می ارزه؟ اره چون مزه زندگی و ارامش میده. جالبه چون گذشتم با این ها نبوده. تو مسیر، فانتزی داشتن چنین چیزهایی رو داشتمو خورد خورد جمعشون کردم کنارهم، تو تجربه های مجرد و غیر مفصل مزشون کردم و حالا همشون رو کنار هم دیگه میخوام.

بهتره ادم با خودش روراست باشه و بپذیره که متعلق به دنیای دومه. تعلق لزوما با رضایتمندی کامل همراه نیست.ولی دنیای من دیگه الوده به اون خاکستری و ابی پر رنگس. مال اونم. بهترین کار اینه که انرژی اضافی سر مسیر فرعی نزارم.لاگرانژی رو بگیر و خلاص کن، گوربابای پیدا کردن نیروهای  معادلات نیوتون. مشکلیم باهاش ندارم. حتی توی اوقات فراغت. بازی رو بزرگتر کردن، یک قسمتیش، یعنی همین.

_____________________________________

 چقدر این سه هفته اخیر زیبا بود. بازی زندگی یعنی اینکه تو توی فکر افسانه کردن این یک چیز نیستی، اما جوری جلو میره که تو رو قرار میده توی هزارتوی انتظار. تویی که همیشه دنبال افسانه بودی، این دفعه داخل یک افسانه گیر کردی و ساختنش دست خودته.بی اهمیت کردن و نابود کردن و رها کردنش، تن دادن و باور کردن و ایمان اوردن بهش. تجربه انتظار در دیدگاه زنان، این چالش غریبانه ، نتیجش هرچی باشه مسیرش راحت نیست. طولانی شدنش و دووم اوردن زیر فشارش رابطه خطی ای ندارن. 

صبر همون غذاییه که سیر نمیکنه. یا میفهمی و ولش میکنی، یا میفهمی و میگی شاید گشنگیم رفع شد. چاق نمیکنه، مفتی هم هست، بفرما، بخور.

نوش جان.

سفرنامه:شب چهارم : رانندگی در مستی

صبح که بیدار شدیم، هوا توی خونه خیلی گرم بود.درو پنجره رو باز کردم و رفتم. مرغ حنایی صبونه گذاشت و لیلا ظرفارو شکست و بعدش هرکسی رفت سر کار خودش. وسایلمون رو جمع کردیم. با لیلا خدافزی کردم داشت، برمیگشت ابادان.بقیه داشتن میرفتن بیمارستان منم رفتم سمت شبان.شیخ هنوز خواب بود. با طیبه راجع به زن عموم حرف میزدیم که بیدار شد. یه چایی ریختم، نشستیم پیش هم و شروع کردیم صحبت. فیش جواب ازمایشش رو گرفتم که فردا که گذرم سمت ارمه، برم بیمارستان صنعت تحویل بگیرم. طیبه که رفت، با شیخ راجع به این حرف میزدیم که اوج صمیمیت با پارتنر توی چه چیزیه. من میگفتم به نظرم بهترین و صمیمی ترین حالتش اینه که طرفین به این درک برسند که در مقابل هم نه، بلکه کنار همند. مثلا اگر تو از فلان چیزش شکایت میکنی همه ی وجودش رو زیر سوال نبری، بلکه فلان کارش رو گوشزد کنی و اونم فکر نکنه انگشت تو به کل وجودشه، بلکه فلان چیزی که میتونه بهتر بشه.وقتی به طرف میگی وای نگا چه پسره خوشکله، فکر نکنه منظورت اینه که"واو، چه پسره خوشکله". بلکه منظور اینه که" واو، پسره چقدر خوشکله، بیا باهم بریم انگشتش کنیم".باهم بودنه فراموش نشه. اینکه در اوج بحث و دعوا، تنها چیزی که نباید فراموش بشه تو یه رابطه درست و صمیمی اینه که: یادت نره طرف رو دوست داری.

از این میگفتیم که ایا قراره بعد از رابطه چیزی عوض بشه؟ اصلا شک و دو دلی به جای ختم میشه یا نه. میگفت که چقدر دو دل بوده و مشکل داشته قبل رابطه. احمدم یه جمله گفته بودو خلاص: قرار نیست بعد از وارد شدن به رابطه چیزی تغیر بکنه.همه چیز همونجور قبلی باقی میمونه فقط فرقش اینه که دیگه باهمیم.خیلی جمله عمیقی بود. شگفت انگیزانه روم تاثیر گذاشت. واقعا هیچ چی قرار نیست عوض بشه. قرار نیست اسمون به زمین بیاد، قرار نیست خیلی عاشقانه و فانتزی بشه همه چی، قرار نیست از شدت ذوق زمین و زمان به هم دوخته بشن، قرار نیست اضطراب هرچیزی رو بگیریم، قرار نیست دوستی بهم بخوره یا در عرض یک شب به چیز جدیدی تبدیل بشه.نه. بحث همون جملست که تغیر ها یهوی نیستند.تدریجی بودنشون رو منکر نشیم اگر حواسمون نبوده و نفهمیدیم. 

راجه به ظرافت صحبت میکردیم. شیخ همیشه یه ظرافت خاصی داشت. مدلی که لیوان رو میگیره، مدلی که کتاباش رو روی هم میزاره، مدلی که میخوابه یا مدلی که مربا میماله رو نون. انگشتاش جالب حرکت میکنن. هارمونی درونش به بیرون سرایت کرده.بدون اینکه بخواد یه جوری شال هاش رو چیده که رنگاشون بهم میخوره.بوم نقاشیش یه مدلی تو اتاقشه که فضا هنریه.میگفت احمد به این دقت میکنه که طرف فنجون چاییش رو به کدوم سمت میزاره، به سمت در میشینه یا پشت بهش.میگفت من فقط دلم میخواد مرتب بچینم همه چیز رو. اینجا فرق بین مرتب بودنا مشخص میشه.مدلی که سپیده مرتب میچینه با مدلی که سهلا مرتب میچینه خیلی فرق داره. و همینجورم بی نظمِی! مثلا شیخ میگفت من همیشه دلم میخواد کتابامو یه مدلی مثل تو بچینم ولی نامرتبیشون مثه نامرتبی تو نیست. 

مسئله توقع نداشتن از دوست و نگاه جدید به روابط با زمانی که شیخ رفت شیراز شروع شد. وقتی دیگه انقدر نزدیک نبودیم بعد از یه سری بحثا که چیزای مهمی رو بهم بگه. وقتی انقدر نزدیک نبودیم که بتونم راحت صجبت کنم.(جدای مسئله دوستی و روابط، روزای سخت عجیبی بود. پسر.. چه 6 ماه سختی بود.)ولی وقتی وسط صحبت بهش گفتم جا خوردم که فلان مسئله رو بهم نگفتی و واقعا یه دلشکستگی بود برام، یه چیزی گفت که بیشتر جا خوردم.گفت من فکر میکردم که بهت گفتم. پیش از اینکه اصلا بخوام به بقیه بگم، میگفتم ریحانه که میدونه. وقتی فهمیدم نمیدونی به فکر فرو رفتم و یه مدت با خودم فکر میکردم که یعنی نگفتم؟ مگه میشه؟ حتما اشتباه میکنه.

نمیدونم بگم حسم چی بود.ولی دو تا چیز باهم بود: من هنوزم درسی رو که قبلا گرفته بودم فراموش نکردم، حتی با این حرف. دو اینکه دیدم واقعا در بطن رابطه چیزی عوض نشده. هرچند فاصله خودش اسباب مشکله. در ادامه که حرف میزدیم، باز به یه نتیجه جدید رسیدم: من قبلا ادم فراموشکاری بودم. اینجوری بودم که اگر یه چیز شخصی داشتم برای خودم که چند نفر میدونستن ولی یه نفر به دلایلی نمیدونست، وقتی همه چیز به روال خوب قبل برمیگشت در جریانش میزاشتم. فراموش میکردم، دلم میخواست صمیمیته رو به تقابل، من هم دوباره جاری کنم. ولی الان نه، اینجوری نیستم. وقتی متوجه این شدم، جا خوردم. چون همیشه از دست خودم شاکی بودم که چرا مرزهارو برمیگردونی؟ بزار همه چیز بمونه. قبلا یه تصمیمی گرفتی و ترجیح دادی این مدلی باشه، به تصمیم سابق خودت احترام بزار. حتما دلیلی خیلی بزرگ و مهم  داشتی. و الانم خوشحالم که دیدم نه، یه سری چیزا که تغیر کرده منم پذیرفتمشون و قانونای خودمو دارم. پسر، فکرشو بکن(: قانون خودم.

احمد که زنگ زد راجع به یکی از بچه ها حرف میزدیم به اسم محمد روحی. راجع به اینکه نامه مینویسه، کلکسیون تمبر هم داره، نامه میفرسته اون سر دنیا.مثلا با یه پسر یازده ساله فرانسوی در ارتباطه.فرم عزیز محمدی، محتوا املی.(سرنوشت شگفت‌انگیز املی پولن که در سراسر دنیا به نام آمِلی شناخته می‌شود، فیلمی در ژانر رمانتیک محصول سال ۲۰۰۱ به نویسندگی گیوم لورن و کارگردانی ژان پیر ژونه می‌باشد. ویکی پدیا) پارسال دیدمش، عجیب فیلمی بود.خیلی زیبا بود.خصوصا بوسه های روی صورت اخر. عطش مناسب. جزئیات نقاشی پیرمرد واحد پائین. دوربین لحظه اخر روی سایه نینو و املی. نمیدونم روی سیستم دارمش یا نه، دانلودش میکنم اخر هفته ببینمش.وایسین، در ساعت 22:05 دقیقه فهمیدم دارمش.پنجشنبه میبینمش.

سر ارائه کلاس ائین داشتیم ناهار میخوردیم. بعدش شیخ اماده شد که بره کلاس طراحی، منم اماده شدم که برم کافه کوچه. ساعت هفت هم باید میرفتم مالی اباد.سوار خط شدم. نمازی پیاده شدم و سوار خط دروازه قران شدم. زنگ زدم ادرس گرفتم، تو مسیرم با نانی حرف میزدم. یه خیابون طولانیه، خیابون حافظ. باید میرفتم تا خیابون نفت، نفت میپیجدم داخل.یه مسافتی رو طی میکردم و میرفتم دست راست. که هیچکدوم از این کارارو نکردم یه راست حافظو اومدم پائین، باغ جهانما رو رد کردم، حتی دیگه رسیدم سر اسناد که احمد زنگ زد گفت ریدی و برگرد. دیگه اومد دنبالم سر کافه ماهونی.تو مسیر از جلسه چهارشنبه صحبت میکردیم و یکم به کوچه پس کوچه های شیراز فوش میدادم. وقتی رسیدیم حسین و دوستش داشتن حرف میزدن، پردیس رو میز اونوری نشسته بود. پرید بغلم. یهویی یادم افتاد به روز اولی که دیدمش با سپیده داشت میومد پائین از خابگا، سه تایی داشتیم میرفتیم سمت اتوبوسا.سرش همش پائین بود، اروم حرف میزد، منم سعی میکردم شهری که ازش اومدن رو تلفظ کنم هی تلفظمو درست میکرد میخندیدیم. نشستیم و کتاب کوانتممو در اوردم بخونم.بحث پرسه گردی بود، پرسه گردی مدرن. قدم زدنی که هدفش مشاهده و قدم زدنه.همینگوی میخوندیم و ترجمه میکردیم، برسی مولفه های داستان گوشه پاک و پر نور. عجب داستانی بود، خصوصا تحلیلش فوق العاده بود.مرد هایی که در ارزوی یک گوشه پاک و پر نور هستند ، و در بار و پس از گذر از نیمه شب، خودشون رو در سایه ی نور پررنگ چراغ مخفی میکردند. در سایه ای که تاریکی ساخته شده از یک نوره و این حداکثر کاریه که از دستشون برمیاد برای رسیدن به گوشه تمیز و پر نور.ماجراجوئی ای در قایم موشک بازی کردن با تاریکی و روشنایی هست که در هیچی نیست. داستان داستان همینگوی بود، گارسون جونی که میخواد بره و به زندگی برسه،گارسون میانسالی که درگیر مهربانی و کم حرفیه و گارسون پیری که با خستگی و مستی پیرمرد ناشنوای پولدار که دنبال"نادا" میگرده اشناست.یه دیالوگ جالبی بود، گارسونه از روی دلسوزی به پیرمرد ناشنوا میگه  لامصب، تو کی میمیری؟ پیرمرده لیوانشو میبره بالا برای مشروب و میگه:یکم دیگه. میگه چی میخوای؟ میگه نادا. پوچی، پوچی، پوچی. داستان داستان خود همینگوی بود.تهشم مثه یکی از شخصیتای داستان خودکشی میکنه.در پولداری و معروفی.پنج تا کمل موزی دادم احمد تا دیگه هی نگه بمون ریحانه، تولدو بپیچون. اصلا یکی از مشکلاتی که در این سفرنامه مدام تکرار میشه همینه.اینکه زمان کمه و تو باید روی علاقه و رودروایسی پا بذاری.

خلاصه، تا اسنپ اومد و سوار شدم، دنبال بانک تجارت میگشتم.چقدر کمه بانک تجارت.همش سامان سپه ملی ملت.دست راننده درد نکنه خودشم هی نگا میکرد اینور اونور. روبروی لابریت پیاده شدم، خاطره زنگ زد اون دست خیابون بودن. من یکم از خیابون میترسم.  ترجیح میدم یکی باشه اینورم بایسته. تا رد شدم یکم طول کشید. به صورت خلاصه جیغ داد و کولی بازی شروع شد تا وقتی رفتیم مهشید رو هم سوار کردیم و رفتیم تا کافه پدر تو شهرک ارین. وایساده بودیم دم در، علی اس و اریا هم اومدن. نفری یه بطری علی داده بود بزاریم زیر بغلمون بریم داخل، به خاطره گفتم خب حالا چرا برنمیگردیم سلام کنیم و اینا، میگفت هااا فک کردین من از اینام تا دوسپسرمو میبینم دوستامو ول کنم نه اینمدلی نیستم و اینا، گفتم الان شده شبیه اکیپای دانشگاه یادته اکیپ جباری اینا 8 تا پسر بودن اکیب ما 12 تا دختر بودن به هم سلام نمیدادیم:دی این مکالمه و این حالت اصلا طولانی نبود شاید زیر یکی دو دیقه بود، برگشتیم و سلام کردیم. علی اس یه پسر قدبلند چارشونه بود اریا یکم ریزه میزه تر. رفتیم داخل یه الاچیق  نشستیم ، شیشه ای بود، در روبرو یه پلاستیک اویزون کرده بودن که بینشم باز میشد برای رفت و مد راحت تر، یه بخاری هم گذاشته بودن تا هوا دلنشین تر بشه. اولی که نشستیم یکم معرفی و صجبت بود، یه دایره به این شکل که، اولش خاطره، مهشید، من، علی اس، اریا، علی، خاطره. بین حرف زدن گارسونم  اومد چایی گرفتیم و قلیون . اون چیز رو حالا علی گذاشته بودش پشت بالشت، لامصب گارسونه اومد گفت هرچی میخواین بخورین، بخورین فقط یه جوری باشه که کلا من هم نبینم چه برسه مدیریت. مام گفتیم باشه و بسم الله. راند اول چایی زدیم، بعد داشتیم قلیون میکشیدیم که علی زد زیر اواز. هنگ خوند، همه دست و بزن و برقص و کل. راند بعدی چیزو زدیم و رفتیم جلو. حال خاطره بد شد، مهشیدم یه لیوان بیشتر نخورد، علی اس هم که هنگ اور مزخرفی داشت چند روز پیش از دست عرقی که علی براشون از نوراباد اورده بود واسه مهمونی و اریا هم یادم نمیاد چه غلطی میکرد.اینجوری بود که منو علی جمع گرفتیم دستمون و میرفتیم بالا. یه دور علی میزد زیر اواز یه دور من میخوندم. یادم نمیاد چقد خوردیم که کلمونو گرفت. افتاده بودم رو دور کل کل با اریا، گوشی این پدرسگ رو گرفته بودم تو اینستاش به دایرکتای دخترش میخندیدم.به علی اس میگفتم کدوم خوشکل تره زنگش بزنیم، تو واتساپ، پیاماش میخوندیم میخندیدیم. به هیجاش نبود، فکرشو بکن تو دایرکت برا همین هفت روز اخری نزدیک 20  25 تا پی وی دختر اگه  دروغ بگم نصف شم. یادم نمیاد بقیه چیکار میکردن ولی سر صدا یکم زیاد شده بود. گوشی علی اس هم دستم بود، یکی دوتا از دخترای دایرکت خودشو اریا یکسان بود:| پشمام ریخت. اریا مربی بسکتباله، علی اس هم بازیکنه، داداششم بازیکن تیم ملی بوده. این دخترا یی هم که مثه هلو میچرخیدن تو پی وی اینا هم از بچه های باشگاه بودن. خلاصه داشتن توضیح میدادن شرح حال رو که باز منو علی رفتیم بالا. گشنمونم شده بود، زدیم بیرون از کافه.یه مشت صدای خنده یادمه و اینکه دو گروه شدیم منو علی اس و مهشید و با ماشین علی بودیم، خاطره و اریا و علی با ماشین علی اس. تو مسیر یکم از خانواده ها صجبت کردیم.مهشید دانشجو پرستاری بود، میگفت خاهر برادراش اپلای کردن، ولی خودش نمیتونه بره. خانوادشو بیشت ردوست داره.علی میگفت داداشش زن گرفته ولی هنوز 25 سالشه و جوونه و این حرفا. بازم تنها چیزی که یادمه سر و صداعه و خنده و کله علی که از ماشین روبرویی زده بود بیرون داشت مثه خرررر میخورد. اینو که دیدم انقدر خندیدم که حالم بد شد.مود رو بخوام توصیف کنم یه خاکستری بنفش خیلی سریع بود هم تند حرف میزدم هم تند فکر میکردم.فقط یکم اسلوموشن شده بودم.دم در رافائل پیاده شدیم.مهشید دست منو گرفت، خاطره هم علی رو گرفته بود.دیگه پله هارو اومدیم بالا، من رفتم دشویی، برگشتم یکم بهتر شده بودم. نشستیم دور میز، یه کافه خیلی خوشکل دو طبقه بود، طبقه پایین هم دو طبقه بود. از در که میومدی بالا بعد از رد شدن از ÷0 تا پله مشکی رنگ دست چپ یه مشت میز بود و دست راست پله میخورد طبقه بالا، پشت پله ها که معلق بودن پیشخوان مدیریت بود و روبروی در که میومدی میزای چندین نفره. اون ته راهرو هم یه دستشویی بود، سمت راستش یه اینه و روشویی سنگی بود و سمت چپ در چوبی. تو فیلم های قدیمی امریکایی دیدین کابوی ها وارد یه کافه میشن در کافه چوبی و کتاهه بعد میزننش به و رد میشن میرن تو؟ درای دشویی این مدلی بود. وایساده بودم، در زدم گفم اقا زود باش کار من یکم فوریه، یه پسر جوونه ای اومد بیرون و خندید و گفت تموم شده بود به خدا.منم خندیدم رفتم داخل نفهمیدم چی شد. فقط یادمه اومدم بیرون خندیدم با خاطره و مهشید و رفتم نشستم سر میز مستطیلی. روبروم علی نشسته بود، جفتم علی اس، سمت راستم  اریا که بعدش جاشو عوض کرد رفت اونور میز چون چراغ تو چشمش بود، جفت علی خاطره و اونورم مهشید.منتظر نشسته بودیم میخندیدیم و من و اریا زده بودیم تو فاز کل کل. علی هم کیف کرده بود میخندید میگفت دلم میخواد یه روز بیام از صب ریحانه و اریا رو بندازم به جون هم. خاطره میگفت علی کلا به کسی نمیگه مشتی ولی از اولی که نشسته کلا پایه همه چیزش تویی. گفتم چاکر علی هم هستیم ما. بچه ها حرف میزدن که بحث ظرافت شد. یادمه گفته بودم علی اسکندری ظریفه اینا هم مثه خر میخندیدن میگفتن موقع غذا خوردن باید ببینیش. غذا که رسید اصلا گشنم نبود، ننصف کردم به علی گفتم بیا تو این نصفه رو بخور گشنت بود ساندویچ خودتو بعد شروع کن. یهویی، رفتم تو مود ساکتی. نگا دیوار میکردم، نگا بیرون. خاطره چندتا عکس ازم گرفت که کلا محو بودم. خوابم گرفته بود. تو همون مود خواب و بیداری داشتم به علی اس میگفتم چقدر این گارسونه شبیه لیدی  گاگاست. موهاشم خاکستری ناب نازی بود. بهش گفتم خانم شما چقدر شبیه لیدی گاگا هستی، خیلی زیبایی. اونم گفت چشمات قشنگ میبینه عزیزم و پیش اومده که بهش گفتن. بی قرار شده بودم. نفهمیدم کی با چاقو قوطی پپسی رو بریدم نصف کردم انداختم دور داشتم با تیزیش میخوردم که فک کنم یکی جلومو گرفت. البته خودم حواسم بود  لب و دهنمو نبره. اومدیم بیرون و وایسادیم دم در، من زودر رفتم سمت ماشین، مهشیدم وایساده بود. یکم با مهشید ساکت اروم صحبت کردم و یه نخو که کشیدیم یکم اروم شدیم.تا بقیه اومدن، حرف میزدیم از خابگاه و وستای دانشگاش. با اریا سر به سر بچه ها گذاشتیم  اخرش و خندیدیم و از علی تشکر کردم و دو دسته شدیم. منو علی اس و بقیه همه. بعد از خدافزی راه افتادیم تو جاده. با گوشیش اهنگ گذاشتم، ادرسم بهش دادم و خودم لم دادم اونور. گوشیش یه پیام اومد، یه اسم بود با یه قلب و یه ایموجی شیطان (از این بنفشا). بعد گفتم بیا بگیر دوسدخترت پیام داد.با یه لحن خجالتی ای گفت  این یه ادم قبلیه که نمیدونم چجوری بگم که دیگه حوصلشو ندارم تو بهش چی میگی؟ گفتم قطعا برای ادمی که حوصلشو ندارم یه قلب سفید نمیزارم جفت اسمش. گفت اسمارو خیلی وقته عوض نمیکنم. ولی میخوام بهت ثابت کنم که بعدا نگی دروغگوعه. خب اینجا ماجرا رو استوپ کنیم. این جمله رو که گفت و این سعی کردنش برای توجیح کردن یه موضوعی معمولا تو چیزای مختلف با ادمای مختلف پیش میاد.طرف میخواد یه چیزی رو توضیح بده یا یه کاری رو بکنه که خودش رو تبرعه کنه فارق از اینکه اصلا اونقدر اااهمیت نداره که بخوام به توضیحاتش و توجیحاتش گوش بدم. یعنی واقعا هیچی تا اون مرحله اهمیت نرسیده که بخواد مشتاقم کنه گوش بدم ببینم طرف داره راجع به کراش سابقش چی میگه.و اصلا چرا باید برای من توضیح بده. البته ر خو نبودم طرف کلا در صدد زدن مخ بود ولی حوصلشو نداشتم.بهش گفتم واقعا نیازی نیست توضیح بدی. ممنونم که میرسونیم. گفت حالت اوکیه؟ بهتری نسبت به قبل سرت گیج نمیره؟ گفتم اره بابا چیزی نبود اصلا. یکم حرف زد و  اومد اذیتم کنه برگشت گفت عه مسیر رو رد کردیم.منم سریع گفتم راست میگی؟ .برگشت گفت اروم باش انقدر استرس نگیر من یه نگا کردم بهش گفتم من اصلا استرسی نیستم. دم شبان، در مجتمع بسته بود. در زدم نگهبان اومد بازش کرد، برگشتم دم ماشین که خداحافظی کنم دیدم دستشو زده یه سمتش، داره همینجوری نگام میکنه. به رو خودم نیوردم اصلا، یعنی اگر میخواستم به رو خودم بیارم باید کلی کار دیگه رو هم به رو خودم میوردم اما همونجور که میبینین اینجا چیزی راجع بهشون ننوشتم یعنی در این حد برام مهم نبودن. تشکر کردم، شب بخیر گفتم و رفتم. تو مسیر رد شدن از برگای خشک و بالا رفتن از پله ها فقط به این فکر میکردم که کی زودتر بشه برای امیرحسین اینارو تعریف کنم. ذوقی که برای تعریف کردنشون داشتم از کل احساسم به تجربه جدید، قوی تر بود. و هست.

.رسیدم و شیخ نشسته بود روی تخت. حرف زدیم، جامو پهن کردم خوابیدم. روز خیلی طولانی و پر ماجرایی بود...

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان