پلی لیست کافه ولگا را دوست دارم.
آن چیزی که مهم است این است که صبح بیدار شدم. مجددا، صبح بیدار شدم. و این طنز قضیه است. بعد، شماره یارو ای را گرفتم. گفتم سلام، یک اتفاق بدی برای لپ تاپم افتاده است. توضیح دادم. فقط یک جمله گفت. نگران نباش، من هستم و درستش خواهیم کرد.
به محضی که این جمله را شنیدم بعد از تشکر های بسیار و خواهم آمد های پشت سر هم، زدم زیر گریه. یک نفر گفت من هستم! عمق این جمله آنقدر زیاد بود که با گریه از تخت آمدم پایین، با گریه رفتم حموم، با گریه برگشتم، با گریه آرایش کردم، با گریه ست لباس امروز را انتخاب کردم و با گریه سوار اسنپ شدم. به تمام خارک×ه ها فوش دادم که آی خارک×ه ها! آی حرامزاده های کثافت! کسی در ذهنم نیامد. سر دشمن های خیالی داد و بیداد میکردم. باریستا، این دختره که عجیب و غریب است، امروز گل نکشیده. مشخص است. نگاهش میکنم. زیباست. با آن کک و مک های ساختگی روی صورتش. احتمالا از نادربیوتی خرید میکند. من از نادر خرید کردم اما سفارشم هیچوقت به دستم نرسید. بعدا فهمیدم از همان اول لغو شده بوده.جای تیغ روی دستانش است. خیلی جالب است که دیگر نه میخواهم خودکشی کنم و نه خودزنی کرده ام. از آخرین باری که چیز تیزی روی دستم کشیده بودم سالی گذشته. پارسال را یادم می اید، اردیبهشت، که فرید در پارکینگ بود. دستش را دیدم. دستم را نشانش دادم. هیچ نگفتیم. نشستیم و سیگار کشیدیم.فرید انصراف داده است و برگشته است مشهد. چیزهای سخیف خنده داری گاهی میفرستد و خیال همه را راحت میکند که زنده است. ما همه در یک ماتریس عجیب، لینک های متعددی میزنیم. مثلث های متوازن و نا متوازن تشکیل میدهیم. شبکه را از بین میبریم، شبکه ای جدید تشکیل میدهیم. خاصه سنمان است. خاصه انسان بودنمان. راه فراری از این مقوله نیست. به هرحال آرامتر شده ام. الان، در این لحظه. به تنظیمات کارخانه برگشتم و میتوانم نوشتن را رها کنم و بروم سیگاری بکشم و به این آهنگ جدیدی که پلی میشود گوش دهم. قطعه balthazar از bunker راستی، از اویی که میگفت شاخه ها گل خواهند داد و روحمان زیر آن گریه خواهد کرد چه خبر؟