تا ابد با توام، دوست عزیزم

بهت گفتم حال تو خیلی بد است و میترسم از دستت بدهم.
گفتی یعنی چی؟ منظورت چیه؟ قطع ارتباط میخواهی بکنی؟
گفتم هرگز ، مگر اینکه بمیرم.
گفتی من همینطور.
و من اشک ریختم و رفتم بخوابم مثلا، اینجا برایت مینویسم.
دوست عزیزم خاطره، بیشتر از چیزی که فکرش رو میکنی دوستت دارم. و ترس از دست دادن تو، ترس دنیای بی رنگی که بعد از تو به همه جهانیان تحمیل میشود وحشتناک است.وقتی میکویی زندگی پوچ است ریحانه من درک میکنم. بله، زندگی تهش مرگ است. خیلی ها با این عنوان خوشحال میشوند که فرصتی برای زندگی دارند پس، خیلی ها هم مثل من و تو میگویم چه پوچ و بی معنی است این. برای همین وقتی پشت تلفن این را گفتی تصدیق کردم. بله زندگی تهش هیچ چیز نیست. یک برگه سفید است که حالا اگر مواد مخدر بکشی یا کارتن خواب شوی یا بخواهی با فرد اشتباهی ازدواج کنی نمیتوانم به تو بگویم نکن. میگویم بد است، خوب نیست، ب درد تو نمیخورد، اما در نهایت جلویت را نمیگیرم. زندگی خودت است و با این وجود که کارتن خواب شوی یا مواد مخدر مصرف کنی یا بروی زن یکی بشوی که بدردت نمیخورد باز هم من کنارتم و منتظرم بگویی میخواهم ترک کنم با میخواهم بروم زیر ی سرپناه یا بگویی میخواهم طلاق بگیرم تا تمام دنیا را فراهم کنم تا دستت را بگیرم و بکشم سمتی که میخواهی.
دوستت دارم.کاشکی توام مارا بیشتر دوست داشتن باشی.

با اولین برف زمستان

حرفی برای گفتن ندارم. مدت هاست وقتی تلفن‌ام زنگ میخورد، شنونده ام. در جواب چه خبر میگویم خوبم، سلامتم.با اینکه نه خوبم و نه سلامت.درباره اینکه چرا خوب نیستم و سلامت هم حرفی ندارم که بگویم. این روزها به سختی میشود حرف زد.هوس های لحظه ای مرا زنده نگه میدارد.مثلا، ساعت یازده شب دلم نارنگی و لیمو خواست. با دمپایی و شلوار گلگلی از خوابگاه زدم بیرون. میوه فروشی سر کوچه بسته بود. راه افتادم برم حداقل بلال با سس انار بگیرم چون بدجور هوس ترشیجات کرده بودم. دیدم میوه فروشی ان سر تجریش باز است. رفتم. توی مسیر برگشت دیم سی تا مرد همینجوری دور هم حلقه تنگی زده اند. پرسیدم چه خبر است.گفت سر اینکه چه کسی میتواند یک بسته کامل ساقه طلایی بخورد دو ملیون شرط بسته اند. این را که گفت زدم زیر خنده. انقدر که یادم رفت تشکر کنم

 وسط قهقه برگشتم و عذرخواهی کردم و تشکر. شب بخیر گفتم و رفتم. این قسمت از  پرسه گردی های شبانه را دوست دارم. فکرمیکردم اگر شیراز بود، الان همه دوستانه و عاشقانه لب پیاده روی خیابان ارم نشسته اند و دارند بلال میخورند. از این بلال های تنوری انجا ندیدم. هنوز روی ذغال کباب میکنند. اینجا از هر ده نفر هفت نفر دستگاه بژرگ بلال تنوری دارند که منتظرند ساعت از ده شب بگذرد بریزند توی خیابان و با سس انار و مایونز و کره بدهند دست مردم. یه جایی میدهند هفتاد ، ی جای دیگر صد. قیمت ها متغیر است.

با مشورت دکتر قرص های خابم را کم کرده ام. تراپی رفتن منظم را شروع کردم

یک مدرسه زمستانه در تریسته ایتالیا برگذار میشود که براش اپلای کردم و منتظر نتیجه ام. مدام درس میخونم به جز زمان هایی که کسخلم در میرود و نمیتوانم یک جا بنشینم و باید فقط بخوابم تا از جنون جلوگیری کنم. یک کلاس خصوصی پینگ پنگ هم سراغ گرفته ام توی ولنجک که بروم. فردا شنبه است. از شنبه ها خوشم نمی اید.

عمیقترین نقطه غار

ایستاده بودی که بغلت کردم.قشنگ ترین بغل دنیا.برای منی که بغلی نیستم، با لمس های گاه و بیگاه حال نمیکنم. و تو ایستاده بودی و خودم بغلت کردم. و تو جوری سرم رو در اغوش گرفتی که انگار تازه از یک سفر هزارساله اومدم و تنها کسی که منتظرش بودی من بودم. دستت رو روی کمرم نمیکشیدی، جایی برای کشف وجود داشت و تو، به محکم ترین ستونی که بود چسبیده بودی و به جاش، پهنای صورت من رو به پهنای صورتت فشار میدادی.چرا تاحالا، تا این بیست و سه سال، همچین بغلی رو تجربه نکرده بودم؟ تا نوبت به تو برسه. پرسیدی من هم گرمم یا فقط تو گرمی؟ گفتم توهم گرمی. پاییز به چشم نمیومد.ظهر تابستونی بود که تازه از استخر اومده بودیم و تشنمون بود و دلمون میخواست بخوابیم. بعدش نوبت رسید به اولین بوسه. اولین بوسه ی تو، اولین بوسه من با تو. روبروی امامزاده صالح شلوغ تر از این بود که کسی مزاحم نشه. یک نفر اومد و سیگار خواست. من سیگار دادم، تو زیرلب فحش دادی، و من و تو هردو خندیدیم.
نشستیم. میلرزیدی. دستت رو گرفتم و گفتم من اینجام. نلرز.اروم میشدی، شلوغ میشدی ، پر میشدی، و دوباره میلرزیدی. و بازهم میگفتم من اینجام ، نلرز. دوباره بوسیدیم هم رو، تو صورتم رو بین دست هات گرفتی.بی حیا تر از اونی بودیم که توجه کنیم چه کسی میاد و چه کسی میره؟ نه. هی می ایستادیم و جهان می ایستاد تا دوباره در هم حل شیم. تو گفتی موهام بوی خوبی میده. من گفتم ببین! ب نظرم زندگیه بعد از این لحظه ها واقعی نیست.تو گفتی چطور انقدر میتونی توی الان زندگی کنی؟ گفتم چون الان تو اینجایی. و دوباره. و دوباره. و دوباره...
از ده سال پیش که تورو غارنشین ذخیره کردم توی گوشیم ، تا دیشب که این اهنگ رو فرستادی. به مناسبت نشدن. به مناسبت مناسب نبودن. به مناسبت ترس ها. به مناسبت حیف بودن. عشق یک روزه ی من. هیچکس من رو به اندازه تو نفهمید. و اگر اجازه میدادی، تا عمیق ترین نقطه غار با تو میومدم.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان