سه شنبه ۲۶ آذر ۰۴
ر عزیزم، برای تو مینویسم:
بعد از اینکه ان پنجاه ساعت بی نظیر را کنار هم زندگی کردیم، بعد از ان اغوش و بعد از ان بوسه ها، همه اینطور بودند که ارتباط شما چیست و ما به همدیگر نگاه میکردیم و نمیدانستیم چطور بیان کنیم که عنوانی ندارد به جز دوست داشتن و محبت. اینکه اگر هزارنفر در زندگی ام بیایند و اگر هزار نفر از زندگی ات بروند، عشق ما چیز دیگری است. رومانتیک نیست، حتی شهوتناک هم نیست، یکی شدنی است که رخ داده، انگار من تو هستم و تو من هستی. میدانی که این ارتباط را با خاطره و سپیده هم دارم. نمیدانم چطور بگویم، اما چیزی ورای عشق تنانه است. خلاصه، رد ان بوسه ها روی بدنمان ماند و مجبور شدم دو روز شالگردن محکمی به گردنم ببندم. امروز بلاخره این پدیده عجیب تمام شد و از بین رفت. حس بهتری به زندگی دارم. حس غریبی است، خیلی وقت است نداشتمش. مرا میترساند وقتی افسار زندگی در دستم نیست اما میشتابد و همراهش میروم. انگار ب افسار کشیدن مشکل بوده. انگار زندانی کردن زندگی در غالب مشکل بوده. الان اما مراقب هستم که زمین نخورم. همه کار هارا میکنم که پرت نشوم پایین. مراقب خودم هستم نه مراقب زندگی. زندگی دارد میرود، واقعا چموشانه. باید بدانی کجا سینه ات را بچسبانی به کمر اسبت. کجا سر بلند کنی و اطراف را ببینی و کجا سرت را بدزدی تا شاخه درهم پیچیده ای به تو برخورد نکند.اما اگر کرد، حیوان را بچسب، غریزه ات را، او تورا نجات خواهد داد.
بعد از اینکه ان پنجاه ساعت بی نظیر را کنار هم زندگی کردیم، بعد از ان اغوش و بعد از ان بوسه ها، همه اینطور بودند که ارتباط شما چیست و ما به همدیگر نگاه میکردیم و نمیدانستیم چطور بیان کنیم که عنوانی ندارد به جز دوست داشتن و محبت. اینکه اگر هزارنفر در زندگی ام بیایند و اگر هزار نفر از زندگی ات بروند، عشق ما چیز دیگری است. رومانتیک نیست، حتی شهوتناک هم نیست، یکی شدنی است که رخ داده، انگار من تو هستم و تو من هستی. میدانی که این ارتباط را با خاطره و سپیده هم دارم. نمیدانم چطور بگویم، اما چیزی ورای عشق تنانه است. خلاصه، رد ان بوسه ها روی بدنمان ماند و مجبور شدم دو روز شالگردن محکمی به گردنم ببندم. امروز بلاخره این پدیده عجیب تمام شد و از بین رفت. حس بهتری به زندگی دارم. حس غریبی است، خیلی وقت است نداشتمش. مرا میترساند وقتی افسار زندگی در دستم نیست اما میشتابد و همراهش میروم. انگار ب افسار کشیدن مشکل بوده. انگار زندانی کردن زندگی در غالب مشکل بوده. الان اما مراقب هستم که زمین نخورم. همه کار هارا میکنم که پرت نشوم پایین. مراقب خودم هستم نه مراقب زندگی. زندگی دارد میرود، واقعا چموشانه. باید بدانی کجا سینه ات را بچسبانی به کمر اسبت. کجا سر بلند کنی و اطراف را ببینی و کجا سرت را بدزدی تا شاخه درهم پیچیده ای به تو برخورد نکند.اما اگر کرد، حیوان را بچسب، غریزه ات را، او تورا نجات خواهد داد.