تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

یک شاخه دارچین با پوشش نبات

دوست عزیزم، خاطره، مدت هاست که باهم صحبت نکرده ایم. دیشب، مجددا، مثل چندین شب گذشته خواب تورا دیدم. انقدر واقعی بود که وقتی از خواب پریدم فکر کردم پیامک تو روی گوشی ام است.
امروز حسی مثل تابستان گذشته داشتم. دلم نمیخواست از خواب بیدار شوم. میخواستم فقط بخوابم و بخوابم و بخوابم. اید لذت جویم میخواست بخوابد. ایگوی واقعیت محورم داشت راضی میشد که بخوابد. سوپرایگو ام اما مدام تکرار میکرد که کار ها زیاد است. باید بروی فلان جا و فلان کار و فلان چیز. به زور بیدار شدم. دیشب خواب دیدم در جهانی هستیم که همه چیز با زمزمه جلو میرود. در یک کوچه عجیب بودیم که میز های چوبی داشت، کوچه باریک بود و ریسه های نورانی از خانه ای در سمت چپ به خانه ای به سمت راست وصل بود. اسمان، مثل نقاشی های ونگوگ بالای سرمان را پر کرده بود. انجا برای حرف زدن، با لبخند زمزمه میکردیم انچه میخواستیم بگوییم را. لبخند روی لب های همه بود و من صحنه ای را یادم هست که خودم را دیدم که موهایم بلندتر بود و بسیار لاغر تر از امروز بودم و شاید لباسی به رنگ ابی تیره پوشیده بودم و شالگردنی سفید رنگ دور سرشانه هایم را گرفته بود. جهانی که در ان نیاز نبود برای به زبان اوردن جمله های معمولی که ریشه ای در عشق داشت، هوار بکشی. همه چیز نرم و اهسته میان ما و مرد فروشنده سه کوچه انور تر و زن نویسنده شش ساختمان پشت سر، با زمزمه جاری میشد.در آن لحظات ، انقدر شاد و ارام بودم که انگار نهایت زندگی را تجربه میکنم.
این هفته به برغان رفته بودم، با دیدن کوچه های تنگ و درختان بلندش، شیب کوتاهی که بین مغازه های الوچه فروشی و کافه ها وجود داشت یاد تو افتادم. ما هیچوقت طبیعت گردی نکرده بودیم. ما همیشه کافه نشین بودیم و درگیر زیست روزمره و هیجانات خود ساخته.ما انقدر جسور بودیم که ماجرا می‌ساختیم، نه اینکه فقط در ماجراها گیر بیفتیم. نمیدانم چرا انجا، مرا یاد تو انداخت. تو احتمالا اصلا ادمی نباشی که به پیاده روی ها و سفر های کوتاه اینچنینی علاقه نشان بدهی.همانطور که من، در گذشته. در انتهای رابطه مان من بیشتر از همیشه تورا میشناختم. در انتهای رابطه مان من درک خیلی بیشتری نسبت به رفتارت داشتم، به نیازهایت و به چیزهایی که میخواهی. اما نمیتوانستم این بار سنگین را تحمل کنم. خاطره عزیزم، اکنون که اینهارا مینویسم، در کافه همیشگی ام نشسته ام و برای مرور گذشته، سفارش همیشگی ام، در گذشته را داده ام. بغضی در گلویم است و اشکی در چشمم. میدانی، رفتن برای من هیچوقت تعریف نشده بود. این را میدانی، بهتر از هرکس دیگری. هرچند ان را انکار میکنی و هرچند از من بیزاری، اما پیش از اردیبهشت، من هرگز با اختلافات بنیادین و مسیر های جدا از هم اشنا نبودم. هیچوقت. و کاش، هیچوقت این را نمیفهمیدم که گاهی باید از خودم مراقبت کنم. از وقتی رابطه ما تمام شده، ارامش خاطر بیشتری دارم. برای خودم به نوعی زندگی میسازم و دنیا را با دید جدید تری میبینم. در هر تجربه ای دلتنگت میشوم و گویا اینجا کنار منی، اما میدانم که نیستی. هرچقدر بیشتر میبینم، بیشتر دلتنگت میشوم و هرچقدر که بیشتر میبینم، دلتنگی ام را با محیط به اشتراک میگذارم. با دیوار کافه ها، تاکسی های بین شهری، درختان پاییز گرفته و خوردنی هایی که دوست میدارم. این باعث میشود حجم دلتنگی ام کاهش پیدا کند و در ادامه ی مسیر هایم پخش شود. هر روز برایت ارزوی خیر و شادی و سلامتی میکنم، هرچند میدانم که تو، این کار را نخواهی کرد.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان