شنبه ۲۵ آبان ۰۴
میدانی، لذت من، از چیزهایی ست که توانسته اند باقی بمانند. چیزهایی که مسیر خود را یا خود باز کرده اند، یا انقدر قدرتمند بودند که توانسته اند کسانی یا چیزهایی را بیابند که بقایشان را تضمین کند. و من پر از شور و شعف میشوم وقتی بر جایی پا میگذارم که گذشته ای دارد، وقتی چیزی را بیان میکنم که گذشته ای دارد، وقتی چیزی میخورم که گذشته ای دارد. اینده را به عشق اینکه روزی گذشته بشود دوست دارم. دست انسان برای بازتعریف همه چیز باز است، دست ادم برای تعبیر، دست ادم برای تشکیل یک خوشه از هم تجربگی در حاله ای از ابهام ناگریز. معلم بودن را برای همین دوست دارم، کتاب خواندن را برای همین، علم را هم همینطور. وقتی پایم به طبیعت باز میشود، اولین چیزی که به ذهنم خطور میکند توانایی زنده ماندنش است. با اینکه از انسان ها بیزارم، اما بدون حضور انها قدرت باقی ماندن کمرنگ میشد. اتفاقا به لطف انسان هاست که اگر بنایی همچنان پایدار میماند، مقدس میشود. چون جان سالم به در برده. اگر رودخانه ای هست و اگر درختی قطع نشده و جنگلی دست نخورده باقی مانده، به لطف انسان است که چشم گیر میشود.چون چیرهگی رخ نداده. چون انسان میتواند همه چیز را نابود کند.چون انسان میتواند به هرچه میخواهد برسد. چون انسان میتواند و از این آگاه است. آینده را نمیدانم، اما پارادوکس ضروری بودن حضور ادمیزاد اکنون معنا دارد. کسی در دین یا مذهبی نگفت چطور دعا های متناقض نما را بیان کنیم، چطور همزمان به یک چیز عشق و نفرت بورزیم،گاهی احساس میکنم ما انسان ها خیلی تنها رها شده ایم. بدون مامن امن یا پرستشگاهی که امتحانش را پس داده باشد و مورد قبول واقع شده باشد. شرارت و مظلومیت در کالبدی رنگارنگ در یک جغرافیای پهناور روی یک سیاره.
در مسیر تهران مینویسم. به ماسال و رشت رفتم و بازهم دلم خواست زندگی ام را رها کنم و به روستای دور افتاده ای بروم و گوسفند بچرانم.
۱و نیم شب،۲۴ ابان۱۴۰۴
در مسیر تهران مینویسم. به ماسال و رشت رفتم و بازهم دلم خواست زندگی ام را رها کنم و به روستای دور افتاده ای بروم و گوسفند بچرانم.
۱و نیم شب،۲۴ ابان۱۴۰۴