دهان جر خورده

وقتی نگا میکنم به زندگیم، همیشه دنبال سخت ترین چیزا رفتم. همیشه خودم رو انداختم وسط چالش های بزرگ. از انتخاب رشتم که اومدم فیزیک، از پروژم که رفتم سراغ مغز، از ترم های شلوغم که رفتم دنبال ta ای. از انتخاب واحدام که درس از بخش ریاضی برداشتم. حتی از انتخاب ساز که رفتم سراغ سخت ترینش.
چرا همیشه سخت ترین چیزارو انتخاب کردم؟ چرا همیشه پامو گذاشتم توی مسیرهایی که بگاییشون زیاده؟ چرا مثل بقیه دنبال راحتی خودم نبودم؟ هیچوقت دنبال چیزای راحت نرفتم. حتی توی انتخاب روابطم رفتم سراغ سخت ترین ادم ها. توی مسیر دوستی هام رفتم سراغ نشد ترین کارها.
چرا هیچ وقت با خودم مهربون نبودم؟ همیشه خودم رو انداختم وسط کارایی که توشون ضعف داشتم. از پسشونم بر اومدم ها. ولی همیشه تن به اضطراب و استرس دادم.
بعضی مواقع به خودت میای میگی چی شد که اینطوری شد؟ چرا مسیر های اسون تر رو امتحان نکردم؟ چرا راحت تر زندگی نکردم؟
چطور؟ چرا با خودم اینکارارو کردم؟ من از تانسور چی میفهمیدم که رفتم سراغش؟ من از رابطه با ادم خلافکار چی میدونستم ک رفتم سراغش؟ من از متلب چی میدونستم که رفتم تو دلش؟ من از امار چی میفهمیدم که گرفتمش؟ من چرا باید با استادم که بیست سال تو زمینه نوروساینس سابقه داره باید کل کل میکردم سر اعتقادم به برهمنهی فیزیک و روانشناسی؟
بعضی مواقع دلم به حال خودم میسوزه. هرکدوم از این چالش ها مثه افتادن تو جهنم بوده. مثه وقتی که دندونت درده روش ته‌دیگ میخوری‌. بعضی مواقع فکر میکنم زندگیم از قبل نوشته شده. همه چیز به همه چیز ربط داره.اقدامات تصادفی چطور میشه انقد یکپارچه بسازه ادم رو؟
نمیدونم. امشب خیلی دپرسم. ناراحت و افسرده. گیج و منگ.تکلیف این موضوع باید روشن شه. دهنم جر خورده.

چراغ راهنمایی

یک جایی ادم دیگر به خودش می اید. یک وحی ای دم گوشش وزوز میکند و جا میخورد.غافلگیر میشود.دقیقا عین این کلمه.غافلی و گیرت میاندازد میان تار عنکبوت ضخیمی که تا وقتی نپذیری چه بلایی داری سر خودت می آوری از هم نمیگسلد.
یک جاهایی ضرب الاجلی باید یک کاری بکنی. وقتت دارد میرود و گور پدر کسانی که معتقند این دنیا توهمی بیش نیست. اتفاقا جدیست. جریان، جدیست و تو عضو کوچکی از این مجمع بزرگی که نصفی هایش خوابند و اصلا در باغ نیستند. تو کوچکی و باید بپذیری.اتفاقا وقتی بپذیری، حمل یک سری چیزها راحت تر میشود.
یک جایی میفهمی که دوستش داری هنوز هم، و هیچکس به چشمت نیامده بعد از او، و دوستت دارد هنوز هم، اما نه دوست داشتن تو به اندازه ای هست که بتوانی دیگر تحملش کنی نه دوست داشتن او به اندازه ای هست که خودش را بتواند جا کند در دنیای تو. یک دوست داشتنی هست که از قبل مانده و دارد کش می اید و اکنون پاره شده و تق! کوبیده میشود به دستت و دردت میگیرد.
مثل تو که در یک نیمه شب زمستانی متوجه میشوی اعتماد کردن چیز راحتی نیست و زنگ های خطر به صدا در می ایند.
تن به هیجان دادنم گنده شده است. بزرگ و بلند و قد کشیده. بهش بها زیاد دادم.مثل ان روحی که در انیمه شهر اشباح هرچه میخورد سیر نمیشد. وقتش است روی هیجان طلبی ام، روی انجام کارها بر وفق مراد هیجانم کار کنم. این پروژه جدیدم است. این شاید یک چراغ راهنمایی بخواهد که اولش قرمز و دوم نارنجیست.جوری که مجبور میشوی فکر کنی تا سبز شود. و بعد گاز بدهی در دل سرنوشت.

دنبال کننده ات نیستم و غمگینم

بعضی از دوستانم هستند که از بیست کیلومتری که میبینمشان یاد تو میفتم.چقدر دلم برای تو تنگ شده است. دلم برای ان عشق تنگ شده است. در عین حال چقدر از تو بیزارم. چقدر از اینکه وقت و حواس و احساس را کیلو کیلو ریختم پای ان رابطه پشیمانم. اگر ان اتفاق ها در اردیبهشت نمی افتاد، من در انتهای سال پنجم دانشگاه مثلا، درس های ارشد برمیداشتم. و چیزهای این مدلی.
نمیدانم. عزیزم همه از تو بد میگویند و احتمالا مغز خر خورده ام که گاهی مثل امشب اینچنین یاد تو میفتم. ولی فقط میتوانم بگویم که انگار هیچکس ان محبتی که بین ما بود و ما میفهمیدیمش را نمیبیند. وجود داشت؟ داشت.
چقدر دلم برای پر حرفی های تو تنگ شده.اکنون در بازه ای هستم که نیازی به مرد یا زنی در کنار خودم ندارم، مضر میدانمش. وقت گیر و نا بجا. ولی یواشکی برمی‌گردم به گذشته و به تصویر نامقبولی ک کنار هم داشتیم فکر میکنم. لباس من همچون درخت اناریست که بر شاخه هایش شجاعت و اشک و استقلال میوه بسته است. خداحافظی بهترین کار بود.

سر فلکه

امروز با مینا حرف زدم. اونجا ساعت ۹ شب بود، اینجا ساعت هفت صبح. خابم میومد، ولی حرف زدیم. بابت گذشته عذرخواهی کردیم و برای هم ارزوی خوشبختی. دوستی از سر گرفته شد. هرچی دوست مونده، از قدیم مونده. قدیمیا میمونن. میرن ولی بازگشت دارن. آخرش رفت نودل درست کنه برا شام. منم گفتم آخرین چرت خاورمیانه ایمو بزنم و پاشم برم سر تمرین ویالن.
توی کافه همیشگی نشستم. سر فلکه. دلم میخواد به مهرناز کمک کنم زندگیش رو سرو سامون بده. به تارا هم گفتم اگر فکر میکنی ب پشتیبان نیاز داری من نمیمونم خونه زیاد. زود برمیگردم شیراز تا زندگیتو جمع و جور کنیم.
معتقدم اراده انسان بر خیلی چیز ها غلبه میکنه. بر خیلی چیز ها.به نحوه های مختلف. شاید الان جوونم و کلم داغه. ولی تجربه شخصیم اینو میگه.
رساله پروژمو باید بنویسم. امروز باید استارت بزنم.
کتاب جدید دارم میخونم. میکاییل وقتی ایران بود خونده بودش به منم معرفی کرده بود. بار هستی.میلان کوندرا.
استارت فیلم های دهه نود ایتالیا رو زدم. یکی از فیلماشو دیدم. راجع به یه پستچی بود که پابلو نرودا زندگیش رو تغیر میده. ازدواج میکنه و تو اعتراضات میمیره. فیلم قشنگی بود. سینمای اروپا شاید به کندی جلو بره برا بقیه ولی برا من همونم کند نیست. جزئیات زیادی میده ب ادم. لذت بخشه.
خوشالم فک کنم. خوشحالم نباشم، ارومم. تاحالا این حجم از ارامش رو تجربه نکرده بودم. الان توی بازه خوبیم.

تکه هایی از یک گفتگوی جدا طولانی

گفت نه اصلا چیزی نگو و درست نیست و اینها. ان یکی هم همین را گفت که غیر منطقی است. خانم اما تشویق میکرد. فرهنگی بود. اهل نوشتن و شعر و این جورچیزها. زبان نرمی داشت برای انتقاد. دست هم را محکم گرفته بودیم و زل زده بودیم به چشم های همدیگر. گفت با تشر نه، ان جوری بگو. و خوب است که میگویی، شاید نمیداند راهش غلط است. و ما هم سکوت کرده ایم. که درست نیست. گفتم ارام میگویم. انگار که میخواهم در قرن بیست و یک بگویم زمین گردالی گردالی نیست. اما تقریبا گرد است. قبول میکنند، و گردالی بودنش اهمیتی برایشان ندارد، اینور و انورش‌. اما قبول میکنند.
نشسته بودیم. گفتم فلان جا و فلان جا مشکل است. گفت پیشنهادت چیست؟ گفتم واقعا بگویم؟ گفت بله

سرم رو انداختم پایین و با من من گفتم شیوه تان غلط است.انجاها به خوبی کار نشده، اینجا ها به خوبی جلو نرفته. مشکل دارد. دیدگاهتان ایده ال است ن واقع گرا. باید چه کنیم را نمیدانم.
خنده اش گرفته بود. فکرش را نمیکرد. و خب، پنجاه دقیقه بعدی حرف میزد. از این ادم با این همه افتخارات فقط و فقط این بر می اید که پسر خواهرش امریکا و دخترش جراح مطرحی باشد. که بودند. از این ادم همینقدر نظم و جدیت بر می اید. همین که بابت اینکه انقلاب فرهنگی سه سال دانشگاه ها را از کار انداخته بود گله مند بود و میگفت ۶۰۰ هزار دانشجو، سه سال، یک میلیارد و هشتصد سال عقب افتادگی. من هرگز نمیبخشم. هرگز.
کسی برای تو واینساده است. دنیا برای تو واینساده است. سختی کشیدن دارد. زندگی همین است.
امدم بیرون. یک نخ سیگار کشیدم. جهانبینی وسوسه کننده ای داشت. به اینکه برای خودم باز سازی اش کنم فکر کردم. لذت بخش بود.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان