تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

یک بلوک به سمت چپ

مدت های طولانی ای است که در سوگواری به سر میبرم. گاهی فکر میکنم خوب اصل مطلب را به جا نیاورده ام که واقعه جدیدی به سوگ سابقم چیزی می افزاید. از دست دادن های متوالی و عشق های متنوع من به نوع بشر، جور های متفاوتی از عزاداری را یادم داده است. رفتن ناگهانی معشوقه سابقم و بعد از ان، فوت مادر بزرگ عزیزم و در جدید ترین مورد، قطع ارتباط با صمیمی ترین دوستم، مدام چیزهایی از جهانم کم و زیاد میکند. جنگیدن را از یادم میبرد و به بقا متوسلم میکند با ابزاری به نام: صبوری. اینکه طاقت داشته باشی که انچه نمیتوانی تغیر بدهی را بپذیری. اینکه طاقت داشته باشی که آنچه میتوانی تغیر بدهی را، با هر دردی شده، تغیر بدهی.اینکه عمیقا، بفهمی اعتباری بر جهان نیست و در کنارش ، عمیقا بفهمی کاری از دستت برنمی اید به جز زندگی و چه خوشبخت میشود بود اگر خوب زندگی کرد.به قول کسی، درست است که زندگی جدی نیست، اما میخواهم زندگی ام را جدی بگیرم. انتخاب کردن، به نظر من اضطراب زاست اگر گزینه های زیادی وجود داشته باشند. بین مرگ و زندگی طیفیست هزار قسمته، که ادم میتواند انتخاب کند کجایش بنشیند. من از وسط طیف، یک خانه به سمت چپ نزدیک ترم: به سمت مرگ. مدتی طولانیست که در جواب خوبی، میگویم میگذرد. مدتی طولانیست که در جواب چه خبر، میگویم فعلا سلامتی و از اینکه بازگو میکنم سلامتم، خوشحالم.در یک بلوک به سمت چپ، اولا زنده ام، ثانیا الکی خوش نیستم و به اندازه جدی گرفتن قدم های مثبت، دغدغه های تولید شده اش هم برایم مهم اند. سوما، سوما نداریم. خوابم می اید.۲۵ ابان ،۱۴۰۴ نیمه شب ، خانه.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان