ما میدانستیم، از روز اول، که یک ریگی به کفشمان است. یک جای کار ما میلنگد. هیچکس این را نفهمیده بود. همه صرفا یک سری حدس زده بودند، که جای نگرانی نداشت و میتوانستیم رفعش کنیم. در یک دیدار مجدد، در اواخر خرداد، ما این مسائل مهم را روی میز گذاشتیم. کلمه برای ما همه چیز بود و با کلمه ها، حقیقتا، چیزی از ما دور نمیماند. همه چیز قابلیت خم شدن و تا شدن داشت. متاسفانه ما خوب یاد گرفته بودیم. سکه را انداختیم بالا و روی بدش آمد. برای همین سیگاری گیراندیم و شروع کردیم به گفتن رازهایی که مخصوص ما دو نفر بود و دیگران چیزی از آن نمیدانستند.چیز دیگری در میان بود.کلاف درهمپیچیده ای که ما به عنوان دو خدای خودشیفته، از پس تحلیلش به تنهایی برنمی آمدیم. بلاخره یک جایی نفس راحت کشیدیم. تحمل این حجم از کثافت سخت است.مست کردیم تا چیزی را اعتراف کند. بهمن ۴۰۳ تکرار شد. اما این بار برای او. از من خواست لعنتش کنم، فحشش بدهم یا ازش متنفر باشم. من به چشمانش نگاه کردم و گفتم میفهمم. بهمن ۴۰۳ من آن سر میز بودم، و از او خواستم لعنتم کند، فحشم بدهد و از من متنفر باشد. اما او گفت، میفهمد. ما میخواستیم که یک نفر مذمتمان کند. نه هر کسی، ما میخواستیم یک انسان مهم از ما بیزار شود. در عین حال که آرزو میکردیم این اتفاق نیفتد. اینطور آرام میشدیم. ما یک حس ناسازگار با طبیعت آدمیزاد داشتیم، و به خاطر آن خود را لایق تنبیه میدانستیم.
همدیگر را بغل کردیم. گرمای بدنمان نشان میداد هنوز زنده ایم. گفت بابت همه چیز ممنونم.صورتش را میان دستانم گرفتم، و گفتم دوستت دارم و کنارتم دوست عزیزم. یک ایرادی در کار دنیا بود که ما نمیتوانستیم حلش کنیم.
ساعت ها بعد از خواب پریدم و دیدم هنوز هوا تاریک است. دل نگران، میدانستم که برای او، چند ساعت دیگر دوباره صبح خواهد شد. صبح شدن، به وزن دنیایی است که بر دوش ما سنگینی میکند.