شلوارگل منگلی و کنکور،فیس تو فیس

به نام کسی که میداند اخر قصه جریان چی چیست!

تیر پارسال من این نوشته را در "معرفی خود" در یکی از انجمن های داستان نویسی، در پروفایلم نوشتم:

در حال حاضر که سال 97ایم ساعت 4 و 7 دقیقه بعد از ظهر ،یکم تیر.یک کنکوری نچندان خوشبخت 98

بعدش رفتم و درسم را خواندم. یادم است داشتم شیمی جامع را میخواندم. یادم است.

حدودا یک سال و 12 روز بعد این نوشته را به پروفایلم افزودم:

حدودا یک سال و 12 روز بعد از نوشته شدن عبارت چند خط بالاتر "کنکوری نچندان خوشبخت". امروز 13 تیر 98 بعد از کنکور ریاضی یک ادم خوشبخت و شاد و امیدوار به اینده. دوستت دارم ای تمام من! ای ریحانه! (:

روز کنکوریم اینگونه بود:

1) تا صبح 3 بار از خواب پریدم چون عجیبا غریبا! خیلی خوب خوابیده بودم مدام فکر میکردم 12 ساعت است که خوابم دست و صورتم را شستم لباسم را  پوشیدم دو رکعت نماز صبح و دو رکعت نماز برای ام البنین خواندم. یک ذره قهوه پودری ریختم تو یک لیوان یک ذره کاکائو صبحانه مالیدم به نون جای شما خالی، خوردم. سپس سعی کردم شکلات هایم را در ساق جورابم قایم کنم چون شنیده بودم نمیگذارند چیزی سر جلسه ببریم. پلاستیکش خیلی قلقلک میداد. گذاشتم داخل یک پلاستیک سفید از زیر قران رد شدم و سوار ماشین شدم و رفتم!

2) روبروی مدرسه ایستادیم . من از فرط هیجان جیغم در امد و ماشین را روی سرم گذاشتم و یهویی متوجه شدم صدایم از پنجره رفته بیرون و پدر مادرها دارند میخندند به من. از ماشین پیاده شدم.کارت ملیم را_خدانکند کسی ان را ببیند_ به عمویی که دم در نشسته بود نشان دادم. با پدر یکی از بچه ها که نمیشناختمش صحبت کردم و رفتم داخل. کمی بچه هار بغل کردم و متوجه شدم سرویس بهداشتی لازم شده ام. به همین دلیل مدرسه را روی سرم گذاشتم و بعدش با یکی از مراقب های باحال روانه شدیم سمت سرویس بهداشتی. فکر نمیکردم اینطور مردم ازاری ها هنوز وجود داشته باشند! زیرا یکی از مراقب ها ادرس اشتباهی بهم داد! (:

3) وارد جلسه شدیم. من اخرین شماره و اخرین صندلی بودم. یک گنجشک توی فضای سالن شنا میکرد و میپروازید. روی دیوار نوشته بودند: حتی تاریک ترین شب هم تمام میشود و خورشید طلوع خواهد کرد. بهتان پیشنهاد میکنم اب لیمو عسل بخورید. شربتش را. خیلی خوشمزه بود! برگه هارا پخش کردند ما پلاستیک را با سلام و صلوات باز کردیم کلی سفارش کرده بودند ارام بازکنید و جرواجر نکنید! پاسخنامه را در اوردم. کنکور شروع شد.

4) وسط های اختصاصی بودم سرم را از برگه بالا اوردم کمرم به شدت درد میکرد کشو قوسی دادم مراقب به من گفت صاف بشین عزیز دلم.مگه تو دانش اموز نیستی؟ درست است. من همیشه مچاله میشینم. یکی از دوستام همیشه میگفت ستون مهره هایت S نیست!W  است (: فقط نفهمیدم چرا کسی که دانش اموز است صاف میشیند؟ یا ایا صاف نشستن نشان دهنده دانش اموز بودن است؟ جریان چیست؟

5) ازمون داشت تمام میشد بچه ها ربع ساعت اخر را شورش کردند و مراقب ها مجبور شدند برگه هارا بگیرند. بچه های تیزهوشان برگه دادند و مراقب ها مرا نگاه میکردند که این را ببین!چقدر مغز مداد را را حرام میکند!

-دخترم مال کدام مدرسه ایی؟

+مدرسه شاهد.

ازمون تمام شد. مثل کسی که تراکتور اورا در اغوش کشیده و له و لورده شده است از ازمون خارج شدم. دوستم که به او مامان کلاس میگفتیم را بغل کردم و در گوشش گفتم ثنا وقتی سر کلاس دانشگاه گشنم شد دیگه چطوری داد بزنم ثنااااااااااا گشنمههههههههههه! چی داری بخوریم؟! و چه کسی خواهد گفت در کیفم را باز کن؟ ... یخچال مقدس درون کیفت با من خاطره ها دارد...!

6) پدرم مرا بغل کرد. مادرم استوری واتس اپ گذاشته بود از تک تک حالت هایم. اخر چرا؟!؟!. امدیم خانه. ناهار بعد از کنکور را لمباندم. خوابیدم. بیدار شدم. به زیارت اهل قبول رفتم. پیش پدر بزرگم. خضر نبی را که میشناسید. قدم گاهش اینجاست. قبرستانی به وسعت یک شهر. کمی در حرم خضر نبی دعا کردم. بعدش سوار ماشین شدیم و برگشتیم. در راه دستم را از پنجره داده بودم بیرون. مثل خان ها نشسته بودم. احساس کردم محمد رضا شاه هستم.

7) بقیه اش حرفی نیست. مرسی که خواندید. با عشق!

تعجب: به شدت دبچه های سر جلسه خوشکل و خوشتیپ بودند.هرکدام یک رنگ لاک و اینها! :دی

معرفی: وبلاگ هارا معرفی کنیم به یکدیگر.فرهنگ باحالیست!

کتاب: سال اسپاگتی موراکامی را بخوانید!7  صفحه است. یک جمله اش به شدت زیباست:

گندم مرغوب درجه یک در مزارع ایتالیا میروید. اگر ایتالیایی ها میدانستند انچه در سال 1971 صادر میکردند چیزی جز تنهایی و انزوا نبود، حتمن شکه میشدند.

راستی بلاخره با دوستم نگین حرف زدم. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. او امسال کنکوری است. برایش دعا کنید(:

من در جلسه کنکور: عکس

پروفایل من در همان انجمنی که گفتم:MIS_REIHANE

**** ویرایش**** خب در یک اقدام متوجه شدم که لینک پروفایلم فقط برای اعضای خود سایت باز میشه.در نهایت! اینم عکس پروفایلم:

عککککککس

۳۶

جنگ من و انشتین و خدا

-به نظرم شبا که میخوابید به خدا فکر میکرد.

+ببین اون خیالش راحت بود واقعا!وقتی داشت نسبیت رو اثبات میکرد یه شهاب سنگ که هر هفتاد سال یه بار میاد اومد و باعث شد ازمایششو ثابت کنه و بشه"انشتین!" بعدش که بهش گفتن اگر نمیشد چی میشد اون جواب داد واسه خدا متاسفم چون من ازمایشم درسته و ردخور نداره.به نظرت چنین ادمی میتونست خدارو قبول داشته باشه!؟

-ببین ریحانه من واقعا نمیدونم.احتمالا اواخر دیگه رد داده بوده.

+منم رد میدم.من قراره شیرجه بزنم تو دنیایی که توش میگن"اگر چیزی رو میبینی هست.و اگر نمیبینی پس وجود نداره." در حالی که الان شخصیتی ساختم که جزو لاینفکش میشه دین و ایمون.

-من وقعا نمیدونم.اگر قبل از اینکه امام زمان بیاد خورشید نابود بشه چی؟

+ببین امام زمان تا اونموقع اومده.نمیشه که اینطوری.بعدشم این علم بشریه.نمیدونم.من هنوز نه علمم اونقدر زیاد شده و نه اعتقاداتم که بتونم بگم یکی از این دو در راستای همدیگه،یا حتی مکمل همدیگه حرکت میکنند.

-امام حسین.امام زمان.میدونم هستن.ولی نمیتونم درکشون کنم!

.

.(بعد از کلی بحث)

.

+عزیز دلم.یادم رفته بود دارم درمورد چیزایی باهات بحث میکنم که دیگه اسطوره شدن.افسانه ایی و برای شما غیر قابل دسترس.

.(چند کیلومتر انورتر در خانه)

+دختر تو چته؟

-بابا من فقط سعی میکنم جلوی اسراف برق رو بگیرم وقتی در بازه کولر رو خاموش میکنم.

*بیا جلوی اسراف اینو بگیر!

-مامان میشه دست از سرم بر داری؟تورو قران!

*اره برو بشین گریه کن.برو!

.(در هنگامی که وبلاگ مینویسم)

سلام.

سلاح هسته ایی.قرابت معنایی.شیمی کنکور.معادلات دیفرانسیل سال اول دانشگاه.گرونی غذا و احساس معذب شدن هنگام خوردن.لباس شستن.مشاور مدرسه.دوست دختر جدید مرد متاهل فامیل(فردی به شدت نزدیک،مثل رگ گردن).بابام.زن عموم.دختر عموم.پسر عموم.پدر بزرگم.عمه تازه عمل کرده.نودل گران شده.کفش را چگونه بدوزم که بشود پوشیدش.خدا.نماز.قران همه سوره ها.کارنامه مدرسه.درگیری با دوست صمیمی.دوری از خانواده در اینده.انتخاب کردن مسیر درست برای زندگی.اصلا چرا جادو جنل؟.چگونه بدبخت نباشم.چگونه رابطه ام با بابام خوب بماند.چطور از اعتقاداتم در حین دعوا دفاع کنم.حواسم باشد فوش ندهم.حواسم باشد به بلبل غذا بدهم.اگر پس فردا نتوانم در رشته ام کار جور کنم و پول در بیاروم انوقت چه؟.متافلسفه.اصلا چرا زنده ام.چرا ان حرف را زدم.حوصله ندارم.نگاه کردن به تفکر یک پشه وقتی روی دستم است.اگر نتوانم بچه ام را تربیت کنم انوقت چه.از زندگی مشترک خوشم نمی اید.راه و روش امام علی.چگونه به فکر ولایت علی ابن ابی طالب باشم.چطور خودم را راضی کنم که چادر بپوشم.اگر بیش از این به من بگویند"به خاطر کنکور نماز میخوانی" اونوقت چه بگویم.

فکر کنم توی همین مدتی که داشتم این پست رو مینوشتم این فکرا به ذهنم رسید.وقتی شب میخوابم قطعا صد برابر خواهند شد.تعدادشون مهم نیست.شاید شمایی که این هارو میخونی خندت بگیره از کوچیکیشون.میفهمم.اندازشون مهمه.میبینی یکیشون اینقدر بزرگ میشه که میترسی بترکه تو مغزت.بوم!

خانواده قطعا مهمترین بخش زندگی ادم است.اما "من" های بسیاری وجود دارند که زیر دست مهربان انها قطعه قطعه شده اند.فکر کنم حقم است بروم بشینم و کمی به حرف مادرم گوش کنم.گریه کنم.

پست موقت! فکر نکنم البته!

معرفی: وبلاگ سوته دلان را بخوانید.من که کیف میکنم(:

کتاب:نیچه گریست را کسی خوانده؟یه تکه اش خودم بودم.میگفت: "تو به جای اینکه به من بگویی چقدر بلد نیستم چرا سعی نمیکنی چیزهایی که میتوانم یادت بدهم را یاد بگیری؟"یک سال تحصیلی وقتی سر کلاس کنکور فیزیک میرفتم تمام هم و غم من این بود که ببینم چه چیز را بلد نیست.و ان را یاد بگیرم.که بعدا استاد خوبی بشوم.اما الان که نگاه میکنم چیز هایی را یاد گرفته ام که حالا حالا ها به کارم نمی ایند.اصل را فراموشیدم!

سریال:راستی اونایی که سریال dark رو نگاه میکنن!فصل دومش اومده!هورا!

گوش بدهیم به اهنگ به شدت خاطره ساز شادمهر _ ستاره (دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه)

۱۲

قبولی خرداد و بعدش خر تو خر میشود زندگی؟!

به نام خدا

ریحانه هستم. قبولی خرداد 98 دیپلم ریاضی با معدل قابل قبول احتمالا زیر 18 و ارزو به دل مانده از دو چیز : نمره 20 فیزیک و افتادن درسی در نوبت دوم.

اصل مطلب این است که من در مدرسه زندگی میکردم. و حالا تمام شده.و چه خاکی بر سر بگیرم.

میدانم. احتمالا نود درصد شما از این پست ها این چند روز زیاد خوانده اید.مدرسه تمام شد.12 سال تمام شد. و همه در تمبان عروسی گرفته اند. در نودو نه درصد پست ها احتمالا عمه مدرسه به فحش کشیده شده است. این را هم میدانم.اصلا به همین دلیل است که دوستش دارم. چون قرار نیست به خاطر بی محبتی و بی محلی به اش مواخذه شوم. جاییست که تنفر از ان الزامی و دوست داشتنش زیاد نگاه های چپکی را بار نمی اورد.

این هایی که در پائین لیست شده اند کارهاییست که الان به ذهنم میرسد که انموقع ها انجام میدادم:

تعهد دادن
دیر رسیدن به کلاس
خودکار نداشتن
تقلب کردن
داد زدن پشت حوزه امتحانی
فرار از مدرسه
حرف زدن تو چشم دبیر
مغالطه و سفسطه بازی سر کلاس دینی
نوشتن اسم و خاطرات در همه جای مدرسه و هرجا که میری
کتاب خوندن سر کلاس عربی(دزیره)
مچ گیری موقع بردن نوکیا یازده دو صفر
نوشتن خاطرات یک سال تموم روی دیوار مدرسه کلاس دهم ریاضی 2 میز اخر سمت دیوار و امضای یه عده زیاد+ دوستم که رفت
نوشتن این عبارت: مینویسم یادگاری تا بماند روزگاری گر نباشم روزگاری این بماند یادگاری روی دیوار بالای پرده در کلاس یازدهم و یک عددin the name of namos برای دبیر حسابان یازدهممون در اینور دیوار. چرا ناموس؟ چون تازه دیده بود پسرش بگه مامان! ناموسا! (:  اسم پسرش محمده.
پیوست خوردن یک برگه اچار سفید بزرگ به دفتر انضباطی بنده برای نوشتن تعهد های بیشتر
جر خوردن مقنعه و دوخته شدن توسط ناظم در اتاق مشاوره در حالی که کَلَّم از خاک بازی زنگ پیش چرک و کثیف بود و میریخت رو مانتو ناظممون(:
زنگ زدن با تلفن کارتی دبستان در کلاس پنجم به نامزد یکی از بچه ها به دلیل عاشق بودن یکی از بچه ها پسر دائیش حامد را.
نامه اخراج
خفت شدن توسط مدیر و دست به یقه اینجانب شدن در راهرو
دزدیدن دستبند یکی از بچه ها در کلاس دوم چون روی زمین بود و نمیدونستم کار بدیه
لو دادن همان بچه به خاظر اوردن گوشی در همان کلاس
دروغ گفتن به خاطر نیوردن دفتر املا در کلاس چهارم
جمع کردن بچه ها برای درس دادن و کلاس خصوصی های مداوم بچه های مدرسه در راهنمایی(متوسطه اول)
ضایع شدن مداوم توسط دبیر علوم مورد علاقه.
سر شاخ شدن با اشک و گریه هنگام دیدن نمره 13 در برگه خود که بودم یک دختر معدل بیستی در مدرسه غیر انتفاعی
هلهله سر دادن برای نمره 16 ریاضی در کلاس شیشم و رقصیدن با "اوپا گانگنام استایل" در همان سال و خبر سیاه شدن خورشید در همان سال
صمیمیت با حاج اقای مدرسه و "خاهر محترممون کجا هستند؟"  لقب گرفتن
خیلی چیزهای دیگر. خیلی چیزها. که رویم نمیشود بگویم. حالش را ندارم بگویم. خسته ام بگویم. خنده ام میگیرد بگویم. یادم رفته است که بگویم.
یک خاطره که هیچوقت شیرینی اش از ذهنم پاک نمیشود در کلاس دهم بود که میدیدم خیلی از بچه های سال اخر می ایند و دبیرهارا در بغل میگیرند و باهاشان صمیمی اند و اینها و من دختری بودم که از ردیف اخر سال اخرم را تجسم میکردم که همینگونه ام.
من دانش اموز بدی بودم.مدرسه برای من تداعی کننده خنده و شوخی و بیخیالی و بازی و جیغ و داد بود. من درس مورد علاقم را یک بار 3 گرفتم.
اما روزهای اخری که دفتر را میبردم تا دبیر ها حاضری شان را بزنند و امضا کنند همه شان با من شوخی خرکی میکردند همدیگر را میبوسیدیم بغل میکردیم اشک میریخیتیم و حتی کشیده هم میخوردم (: که چقدر دلمان برایت تنگ میشود ریحانه! شماره میدادیم. و شماره میگرفتیم.
و من همان دختری شدم که همیشه میخواستم. در تک تک لحظات.من این روش را پیش گرفته بودم. و بهم خوش میگذشت. هرچقدر که در واقعیت خودم ادم فلسفه باز سفسطه کننده و مبهم و گیج و قاطی پاطی و سخت گیر و فراموش کار و متناقض نماایی بودم. چه کسی خود واقعی واقعیش است؟
عکس هایش را خواهم گذاشت در اینده. تک تک جاهایی که بوده ام.و برایم خاطره انگیزند. این هارا مینویسم.که بعدن که امدم.ی ادم بیاید که بوده ام. از در دبیرستان چه ادمی خارج شدم. که اگر خارج شوید و ادم نباشید ادم نخواهید شد.
دوستتان دارم. خاطراتم. دوستتان دارم. من هم برای خودم خاطره ساختم. اکثرشان دبیرستان است. چون ازادی عمل بیشتری داشتم. فهمیده بودم جریان چیست. و دیگر مثل کلاس سوم پشت سر دبیر زبانمان که میگفت"حالا میرم دیگه نمیام به مدیر میگم بیاد براتون" پشت کسی گریه نکردم.
باز هم میگویم. دوستتان دارم. تمام اینترنت خرج شده مودم مدرسه به پای بازی چین ایران. دوستتان دارم.عاشق تک تکتان هستم. عاشق واقعی.
ریحانه. کسی که پرونده مدرسه رفتنش امروز بسته شد.
گوش بدهیم به shakira_loca اهنگ
معرفی:وبلاگ مرد صیغه ایی را بخوانید.واقعا در 31 سکانس از زندگی میشود یکی را طلاقید! جلو بروید و ببینیدجقدر صبورانه جواب میدهد.
کتاب: قصه دلبری را خوانده اید؟عاشق شهدا ام.به تریپم میخورد؟اری! درمورد شهید به روایت همسر است. کیف میکنید. عکس های اخر کتاب فقط...

۱۷
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان