کوچه امامزاده

| سر کلاس آئین دانشجویی بودیم. از این کلاسهای گفتگو محور که همه باید صحبت کنن. درمورد مهارت ها بود اون جلسه.هرکسی یه چیزی میگفت و اینکه چقدر این روزها سخت میگذره،ادم ها تعارفین، رودروایسی زیاد میکنن، خیلی ها منفعل شدن و زندگی ها سراین انفعالی که به خشم میرسه از هم میپاشه، خیلی ها خودکامه شدن، خیلی ها نمیتونن نه بگن و...

مسائل به شدت مهمی بودن اما من اهمیتشونو نمیفهمیدم. اینقدر که وسط کلاس رو کردم به استاد و گفتم این چیزهایی که اینقدر الان در حال مانوور دادن روشین و هرکدوم از بچه ها یه خاطره تلخی دارن ازش هیچوقت تو زندگی من اینقدر بولد نبودن. هیچوقت پر رنگ نبودن. اون مهارت تصمیم گیری که میگین یا اون مسئله ارتباط جمعی یا اظهار وجود. چرا اینها هیچوقت برای من مشکل نبودن؟!

|| نشسته بودیم که یکی از بچه ها گفت بیاین واسه اتاق قانون بذاریم. من در خود مچاله، من در خود هیچ! شروع کردیم قانون گذاشتن. خیلی جالب بود که هر کدومشون یه مشکلی داشتن داخل اتاق. هرکسی با یه چیزی مشکل داشت. غم غریبی درونم بود که چرا دارن آمسترداممو ازم میگیرن و براش قانون میزارن؟ (امستردام یکی از شهرائیه که توش مواد کشین مجازه و قانونی) تهشم قانونارو چیدیم و نوشتیم و چسبوندیم به یخچال.کم کم هرکدوم دوتا مورد رو تو ذهنشون داشتن که باید قانون بشه. من هیچ مشکلی نداشتم.و هیچ مسئله ایی اذیتم نکرده بود. و مخالفتی هم نداشتم. همون شب از برگه عکس گرفتم استوریش کردم و نوشتم:#free my amsterdam

||| رفته بودم که یعنی توی اتاق تلوزیون ریاضی بخونم(پنشنبه میانترم داشتم). همگان پلاسیده بودیم روی زمین و خیمه زده بودیم روی کتاب ریاضیا،یک هویی همون دختر که همیشه کارای جلسه ها و گردهمایی های خوابگاه رو فیکس میکنه اومد و دوتا جعبه شیرینی روگذاشت رو میز و رفت.دوباره برگشت با یک بغل پر از جایزه و این ها.

- چیزی شده؟

+ مشاوره هفتگی داریم امشب دوشنبس.خانم دکتر میخوان بیان.

- خب داریم درس میخونیم!مگه همیشه بیرون برگذار نمیشه؟

+ هوا سرد شده.

- خب درمورد چی هست؟

+درمورد موفقیت

-خب الان چیزی که منو موفق میکنه درس خوندنه!

خندید رفت بیرون. خانم دکتر اومد.چند از بچه ها اومدن. خانم دکتر، در حال گرفتن دکترای بالینی بود. دفاع نکرده بود هنوز. خانم بی ارایش با تیپ اسپورت مقنعه تقریبا جلو و ساعتش که خیلی به دستش میومد. اصلا پوینت تیپش همون جورابای کوتاه رنگیش با ساعتش بودن. جلسه اونشب درمورد خوابگاه بود. ولی اینقدر سوال پرسیدم (توجه کنین که قرار بود درس بخونم و همون اول به دکتره گفتم که عب نداره هم درس بخونم هم گوش بدم؟) که بحث رسید به ازدواج و هدف و ارزش گذاری. داشت توضیح میداد که اصلا چجوری باید رتبه بندی کرد. بعد یه دفعه از جلسه زدم بیرون. رفتم تو خودم. تو خلسه معلق این مسیر داشتم غرق میشدم. هی حرفش که داشت میگفت: خب الان یک ماهه اومدین. خب که چی... بعد من هی میگفتم خ من عاشق فیزیکم! بعد حرفش میومد میگفت که علاقه فقط یک امتیاز داره.بعد یکی میگفت خب لعنتی تو الان عاشق ریاضی هم شدی! بعد دوباره میگفت علاقه فقط یک امتیاز داره. بعد یادم اومد که این همه مدت من عشقی رفتم جلو. و خیلی جاها حوصله تلاش کردن نداشتم چون عاشق بودم. بعد یه چیزی داشت میگفت اخرش که چی. بعد یادم افتاد که من چقدر با همه چی راحتم. چقدر کم پیش میاد مشکل پیدا کنم. چقدر همه چی مینیمال و آنی هست. همه چی فرو ریخت اون لحظه. و یک سیاهچاله منو خورد که از قبل خودم رو براش اماده کرده بودم. من دیگه هیچی نمیدونستم و هیچ تصوری نداشتم. این همه راحت بودن الکی نبود. این همه سازگاری این همه هایپر بودن بیش از حد و اوج سرخوشی و سرگشتگی بی دلیل.

من اونشب متوجه شدم که یک مشکلی هست. و تنها چیزی که تو ذهنم بود بیگانه البر کامو بود. من مثل اون بیگانه، من مثل اون، بیگانه...

پی نوشت: سلام دوستان.

۱۲
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان