پیرمرد داخل چاه

در یک اتفاق و یک تصادف کلمات، جمله ای خلق میشه که دقیقا همونجا باید خلق بشه و اگر محول به یک دقیقه بعد یا یک دقیقه قبل بشه معنایی رو که باید بوجود نمیاره.ولوله ای که باید شاهد باشیم رو نمیبینیم و دعوایی رخ نمیده.سو تفاهمی پیش نمیاد و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه. قسمت اخر خوبه؟نه! چون چرخ زندگی روی یک نواختی ها و پنهان کاری مفاهیم و مضنانین میچرخه و رازی فاش نمیشه،حرفی موقع ناراحتی زده نمیشه که طرفین رو شکه کنه و جدایی تاریخی ای رخ نمیده.جنگی بوجود نمیاد و انسانی از غصه دق نمیکنه و مردی از خشونت زنی رو نمیکشه و زنی از بی حواسی بچشو توی خیابون جا نمیزاره.

کلمات خیلی مهمند و جایگاه جمله ها مهم تر.

گاهی جمله ای شما رو یاد جایی میندازه که هیچوقت نمیخواستید بهش برگردید.به ادمی که دوست ندارید توی زندگیتون باشهany more. 

به خاطره ای که نباید زنده بشه.

طرف مقابل نمیدونه چی میگه،نمیدونه داره دست روی چه نقطه حساسی میزاره، اما شما میدونید.

...بعدش صداهایی رو میشنوید.با دقت گوش میدین و میبینین دیالوگ هایی رو داره یادتون میاد که

یادتون میاد! با عجله و ترسیده میپرید جلوی در.خودتون رو میرسونین به اون تخته های به هم منگنه شده و سریع فشار میدید تنتون رو به تیکه های چوب.خاطرات میکوبن به در، شما باید جلوشونو بگیرید.از درز در صداهایی میشنوین که مجبورتون میکنه گوشاتونو بگیرید اما!نه!

اگه گوشاتونو بگیرید در ول میشه و خاطرات هجوم میارن داخل.

راه سوم: میدوید سمت کسی که این حرفو زده.گردنشو میگرید.میگید تقصیر توعه که اونا دارن میان! اون نشسته روی صندلی و داره با چشمای ترسیده شمارو نگاه میکنه که از عصبانیت دارید میسوزید.نمیتونه کاری بکنه.سعی میکنه دستای شمارو از دور گردنش باز کنه.میزنه به شما و با اخرین توانشو میریزه تو انگشتای یخ زدش.و بعد شما نگاه میکنید به قربانی...

میاید عقب.بعدش چیکار میکنید؟من میزنم توی سر خودم و گریم میگیره.میفتم روی زانوهام و میخزم سمتش.التماسش میکنم که من رو ببخشه.اون مدام عذرخواهی میکنه که اون حرفو زده.اما من نمیتونم ببخشمش.نمیتونم با کاری که کرده کنار بیام.من با خودمم نمیتونم کنار بیام چون به عزیزترینم اسیب رسوندم و ترسوندمش.گریه میکنم و پشتمو میدم بهش.میشینم روی دوتا زانوهام سرمو میندازم پائین.یک پیرمرد جادوگر یا شایدم یه مست خسته میشم یکهو! و نمیتونم از جام بلند شم.یک قدم تا چاه عمیقی که کندم فاصله دارم.سرمو میکنم توی چاه.گریه میکنم تا کسی صدامو نشنوه.موهای سفید بلندمو میزنم کنار گوشم.خیره میشم به داخل چاه.تهش معلوم نیست.به اخرش فکر نمیکنم.چون همیشه تا قبل از اینکه بخورم به کف خودم رو بخشیدم و نجات پیدا کردم.

اما نمیدونم این سری هم میتونم یا نه.میشه یا نه... میفتم.

دستامو توی هوا نگهمیدارم.سعی میکنم قرص روشنایی در چاه رو بگیرم و قورت بدم.حواسم هست زیاد تکون نخورم تا به لبه های چاه برخورد نکنم و دردم بگیره.نمیدونم تا کی قراره برم پائین.یادم میاد به روزی که از تو جدا شدم عزیزم.برای مرد خسته و سردرگمی که بودم دلم تنگ میشه.دلم میسوزه.پیانو ها توی سرم مینوازند :

 strangers in the night

exchanging glances

wondring in the night,what word the chanses

we,been sharing love

befor the night was tought

somthing in your eyes

was so inviting 

somthing in your smile

was so exaiting

....

 باید منتشر بشه.ببخشید که گیومه ها و د نقطه ها و نقطه ها برعکس هستن.

۱
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان