سرخپوست

یک شب، از ناکجا اباد خونمون تا خیابون امیری پیاده رفته بودیم.تابستون بود و هوا گرم.همه جا شلوغ، باد گرم میخورد به صورتت.نفستو میگرفت.سرخ میشدی و میخندیدی و میرفتی.میفتادی دنبال سایه کمرنگت روی زمین که جلوتر از خودت حرکت میکرد، میدیدی 5 تا سایه داری که دارن میدوئن و از چراغا فرار میکنن.

میپیچیدم سمت پارک معلم، بوی چمن از حوالی کافه بامداد می اومد. مرد و زن ریخته بودن توی پارک،دختر پسرا رو صندلی.بچه ها روی تاب و سرسره. حوالی 11 رسیدیم سینما مهر.

رفتیم نشستیم ردیف جلو. خلوت بود.انگار کرایه کرده بودی برای خودت.برای وقتی که پاهاتو بندازی روی صندلی و کسی نگه پاهاش چرا انقدر بازه. حواسم بود کف کفشم خاکی نکنه.لبشو تکیه دادم دوتا صندلی اونور تر.نصف ردیفو اشغال کردم.

نوید محمد زاده بود و 

سرسختی و سکوت بود و جذبه. عشق و هوس در زندان که راه بیانش فقط صدای ویگن بود با اهنگ فریاد انتظار. نوید بود و ویگن و چوبه دار و اون خانم زیبا. بازی میکردن و میرقصیدن.رنگ و اهنگ میپاشید رو پرده سینما. اصرار و التماس میریخت روی زمین و زندانیا از روشون رد میشدن و فرار میکردن.

فیلم انگار اخرین صحنه همه بود.انگار دنیا قرار بود بعد از فرار احمد و قبل از ترفیع فرمانده و موقع عشوه گری خانم زیبا، تموم بشه.

به اخر نرسید.ساعت  12 برگشتیم خونه.ندیدم اخرش چی شد.

دیشب اولین پادکست زندگیم رو گوش دادم.اپیزود سوم از رادیو دیو بود. از تهران میگفت. دلم خواست برم تهران.برم بلوار الیزابت.سر فلسطین.

روز سوم

30 فروردین.شب.زیر پنکه.

اتفاقات مهم:1)خواب صبح.2)پیتر پن.3) احساس مشترک هاردکماندو و نون بربری.4)صحبت با ایمپاستر.5)صحبت با مزوسفر.6)صحبت با نون بربری.7).صحبت با سبز ابی کبود8).صحبت با کَدو. 9)بازگشت به تابستون92.

1)مغزم به شدت من رو گول میزنه.استدلال های مسخره میاره.دیشب دیر خوابیدم ولی باید هرجور شده 6 بلند میشدم.مغزم گولم زد و الان صحبت های محوی ازش یادمه.گفت باید بخوابی چون دیشب بیدار موندی.این احترام به  خودته.کمی دلت به حال خودت بسوزه.مهربون تر باش.و منم خوابیدم کلاس فیزیک 4 و ریاضی فیزیک رو از دست دادم(که دومی رو بهتر که خوابیدم!) و بعدش 9 دیقه از مکانیک رو هم.نتیجه و نکته مهم:باید تله های مغزم رو بشناسم تا نتونه روی ارادم تاثیر بزاره.وگرنه کارم زاره.

2)این مسئله اصلا برای جلب توجه نبود.برخلاف انچه میگویند اصلا انگیزه جلب توجه توش نبود.یک اتفاق یهویی بود.با ایمیل غلطی پیام دادم.نتیجه مهم:انگیزه ها.

3)اتفاق جالب امروز و البته خطر افرین امروز، احساس مشترک هارد کماندو و نون بربری نسبت به حرف های دکتر شیخی بود.دکتر شیخی گفت یک نفری اومده و با ایمیل پیترپن از من پرسیده که اختلاف فاز ینی چی. و بوم.هاردکماندو و نون بربری میزنن توی هوا که این کار ریحانه بوده.چرا باید فکر کنن کارهای فریک و غیر عادی تقصیر من بوده؟ من سابقا چیکار کرده بودم که نشونی از جلب توجه داشته(ن لزوما جلت توجه منفی.هرچیزی که باعث نشانه دار بودن شده باشه و اینقدر سریع نسبت دهی کنند) توی کلاس 50 نفری مملو از پسرها و دخترهای غریبه که کر هرکسی میتونسته باشه.نتیجه مهم: برسی رفتار ها در جمع

4)چه چیزی باعث شد به ایمپاستر زنگ بزنم و بگم حرفشو پس بگیره؟نتیجه های قاطعی که اون راجع به طرف مقابل میگیره.وقتی میدونی احتمالا در پشت حاله بی ت*می و شوخ طبعی خاص، احتمالا جدیت نهفتست.ایا از جانب من از اهمیت برخوردار بود؟بله.اینکه راستگویی خصیصه قابل توجهم باشه برام مهمه.چون هستم. برای همین تماس گرفتم.حالا،نکته: مسئله شرافتمندی و راستگویی وسط بود اما موضوع چندان مهمی نبود.مکالمه چندان مهمی هم رخ نداد.پس اون اهمیت و اون تماس از درجه متوسط و شوخ طبعانه_ک*خلانه برخوردار بود.جایکاه خیلی چیزا باید واضح بشه.برای اینه که مینویسمشون.

5)تبادل اطلاعات، عامل شناخت. دیروز بعد از صحبت متوجه شدم باید ارزوهامو پررنگ تر بکنم.به یک سری چیزها به چشم ارزو نگاه کنم نه هدف انجام شدنی.باید برای ارزوها دعا کرد برای اهداف تلاش کرد.نکته: پیدا کردن انگیزه. در ادامه صحبت های امروز: وقتی حدود حفظ بشن انسان مغزشو با overthinking پر نمیکنه.ذکر کرده اند که یکی از مشکلات صمیمیت در رابطه هایی است که در ان صمیمیتی وجود ندارد.پوینت مثبت: با ویژگی ام (که کمی منفی بود)مقابله کرده ام و در این مورد رعایت کرده ام.برعکس واقعه با شازده کوچولو.در ادامه: بحث ازدواج کرک و پر من را میریزاند و امروز برخلاف 19 سال گذشته با اومدن اسم ازدواج در طی مکالمه گر گرفتم و بی زاری درونی احساس کردم.نکته مثبت: پی بردن به احساس واقعی نه فیک،نه الگو برداری شده.حداقل احساس واقعی در 20 سالگی.همین که پای تقلید عقاید وسط نبود خوب بود.یک احساس اضطراب و رنجش واقعی رو تجربه کردم.نه از مزوسفر.از مقوله ازدواج.در ادامه: ذکر میکنند که این تیپ شخصیتی دوستان پسر زیادی دارد.نکته مثبتی که ذکر شد: نباید روابط جدی رفاقت هارا از بین ببرد.

6)یا موضوعی را نفهمیدم که انقدر برایم ساده به نظر میرسیده یا واقعا پیش پا افتاده بوده.باید مراقب رفتارهایم باشم ممکن است قیافه یا لحن صدام باعث رنجش بشه. نکته: حفظ حرمت.حفظ روحیه پرسشگری

7)گاهی احساس میکنم مرد حل کردن مشکلات شخصی بزرگ نیستم و ترجیح میدم همه روابطم شبیه به هم باشند تا رفتار یکسانی پیشه بگیرم و دلنگرانی ای نداشته باشم.اما نمیشود.اما نمیشود.من خسته میشوم گاهی.نکته: رفتار صفر و صدی. من احساس میکنم وقت زیادی ندارم.احساس میکنم یک ماشین وحشتناک دنبالم میدود(مثل فیلم فرانگشتاین توی زندان با اون ماشین های مسابقه ای).البته من چندان استرس ندارم.اما وقت مکالمه های طولانی را ندارم.دوست دارم حرف بزنم.دوست دارم باشم.اما احساس میکنم برای اینجور روابط ادم مجازی خوبی نیستم.اما قول دادم حلش کنم.باید بهش فکر کنم.نکته: تعهد به رفاقت.تعهد به دوستی. دلنگرانی واقعی.

8) کدو غصه میخورد.غصه های زیادی میخورد ولی میدانم که موضوعات برای او بزرگ است.چون او یک ادم بزرگ واقعی است.امروز یک نظر صادقانه درمورد مرگ دادم.و او تایید کرد.گفتم کسی که میمیره دو روز دیگه انگار هیچوقت وجود نداشته.او تایید کرد.احساس خوبی به من دست داد.اینکه مورد تایید ادمی باشید که قدیمی است و افکارش با سنت گره خورده جالب است.احساس میکنید عاقلید... 

9) یاد اوری خاطرات ان تابستتان خوب نیست.باعث میشود که روی رفتار الانم با افراد  ان شرایط که مدام جلوی چشمم هستند به شدت خصمانه شود. اگر بلد باشم البته.نهایت کار خصمانه ای که بلدم بکنم این است که برم داخل اتاقم و در را ببندم و برم توی فکر و شاید تا 8 ساعت بعد حوصله کسی را نداشته باشم.شایدم داد بزنم اگر کسی بامن حرف بزند. نکته: تا وقتی امادگی این را نداشتی که با اتفاقات کنار بیایی، لطفا از چیزهایی که تورا تحریک میکنند دور باش. تا وقتی ظرفیتش را نداری.

++++++

چقدر خوبه.امروز به چند تا چیز خیلی مهم رسیدم مثه اینکه.روی رفتارم کم کم اشراف پیدا میکنم.

خوبه.خوشحالم.خییلی خوشحالم.مخصوصا بابت اتفاق هفتم.

شب بخیر.

من و دیگران

در طول هفته دو روز به اینجا اختصاص دارد به صورت ثابت.

اسامی زیر افراد مرتبط هستند.در پست های بعدی تکمیل میشوند.

علت نوشتن بخش"من و دیگران" به دلیل دستخط بدم است.انقدر بد است که میترسم فردا نتوانم ان را بخوانم.به همین دلیل باید یک سر نخ هایی اینجا داشته باشم.

اسم مستعار

مقدار اشنایی

چرا این اسم؟

کتاب/ژانر مورد علاقه

رنگ شناسه

مکان شناسه

وضعیت تاهل

شازده کوچولو

2 سال

چون احساسات خالصانه دارد و گلی داشت که او را اذیت میکرد.او با کبوتر های وحشی پرواز میکند

نیچه گریست

ابی

قصرالدشت88.1

دوره نقاهت جدایی

شیخ

8 سال

ارتباط ماورایی با حافظ و تلپاتی زیر خرقه ای (:

عرفان

صورتی کمرنگ

چارراه ادبیات

مجرد متمایل

سبز ابی کبود

 

2 سال

چون او مرا یاد نیشابور می اندازد، در شرقی ترین جای ممکن زندگی میکند.

اقای روباه شگفت انگیز

فیروزه ای تیره

کوچه پشت باغ ارم

مجرد متفکر به سابق

لئون(د پرفشنیال)

4سال

قابل تشخیص،صاف و ساده و قابل اعتماد.اموزگار.

شمشیر حقیقت

سبز کمرنگ

لین ده، روبروی مسجد

مجرد

مزوسفر

6 سال جسته گریخته

هوا اطراف او سرد است، رقیق است، هر شهاب سنگی را میسوزاند و احتمال زنده ماندن در اطراف او کم است.ورود ممنوع فاصله را حفظ کنید مگر او بخواهد.کودک عصر دیجیتال

فانتزی

قرمز روشن

خیاطی کوچک میدان تجریش دست چپ

در شرف تاهل

درباره الی

از ابتدای خلقت

مظلوم و تند است.در سطح اب غرق میشود

دالان بهشت

گندمی

خانه اقای رحیمی، پیش تلفن ثابت

متاهل متزلزل

ایمپاستر

2 سال

وفادار،هفاستئوس، استراتژیست

 

مشکی

طبقه 9

مجرد تا وقتی شهاب سنگ سقوط کند

نانی

15 سال

مشتق شده از اسم اصلی

فانتزی

شیری،روشن

بهمن11پلاک11

مجرد

سیندرلای منطقی

4 سال

محصل،مشغول کار در خانه،خشک،خسته و منطقی.قدبلند،با دندان های فوق العاده زیبا و خنده دلنشنین.

قوانین زندگی

یاسی

جیگرکی اول شهرک دریا

متاهل متزلزل

سیب گلاب تپل

6 سال

تپل،سفید،مایل به تنهایی،دیگران احمقند،بدون مرزی بین رفیق ها

تاریخ،مانگای یائویی

رنگ سیب گلاب

حیاط پشت مدرسه شاهد،سمت وسایل ورزشی ها

مجرد

میناتان

2 سال

او دوست داشت جاناتان مرغ دریایی باشد.

فیزیک

سفید

پل نمازی

مجرد سابقا متمایل

نون بربری

2 سال

نرم و واقعی.هیچوقت دروغ نمیگوید.

عاشقانه

کرمی

کافه بازار وکیل

متاهل

اسکوانچی

2 سال

عاشق دختر های مو کوتاه، عاشق اسکوانچ کردن.ساکت و قابل اعتماد.اهل رفاقت

آفیس

نارنجی

یاسوج

مجرد شدیدا متمایل

انسان مدرن

8 ماه

اهل کتاب،اهنگ سنتی، کیوکوشین،شوخ طبع در جهتی که فکرش را هم نمیکنم

مدل کافکایی،دانته ای.متنفر از ادبیات روس

ابی؛ کد#4682b4

روی تخت، با انگشتان کشیده در حال خواندن

احتمالا مجرد.

سر هم بندی

اینجا نه از تولدم نوشتم.نه از عید.نه از انچه این چند وقت بر من گذشت.نه از ویالن.نه از کتاب هایی که خوندم.از یک سپهر نامی که اومد توی تلگرام و ازم سپاسگذاری کرد که توی پستام یادش کردم.حتی نمیدونم کی بود.یکم سه پیچ شدم بگه، دیدم چتارو دیلیت زد و بعدشم دیلیت اکانت.هرکس بود سرش سلامت.

میدونم.قول دادم برگردم.قول دادم دو روز تو هفته بنویسم.میدونم.

از اذر 98 که سعی کردم متعهد تر باشم و مثل ادم زندگی کنم، یک اذر دیگه گذشته.و من به جرئت میگم خوش قول تر شدم و روابطم برام اهمیت بیشتری پیدا کردن.

اما الان در برهه ای هستم که توفیق اجباری شده بهم.و باید ثبتشون کنم.چون وقتی برمیگردم شیراز این نوشته هایی که در ادامه مینویسم رو به دلایل خاصی نیاز دارم. به هرحال، دیگه شروع میکنیم.

یک نکته ای هست که فراموش نکردم. اون هم عزیزانی که میخوندمشون.و میخوندنم. 2 سال پیش زیگفرید یک صحبت زیبایی کرد.بهش گفتم چرا پست نمیزاری؟ از یاد میری ها! 

گفت کسی که بخواد یادش بمونه یادش میمونه و با کمو زیاد بودن پستا چیزی حل نمیشه.

به هر حال، الان برگشتم و از محمد مارچلو یک بار دیگه بابت اینکه من رو با وبلاگ اشنا کرد تشکر میکنم.حیف، نوستالژی ترین وبلاگ ،وبلاگی که من رو با دنیای پاپ قدیمی غرب، با دین مارتین و سیناترا اشنا کرد، دیگه نیستش...محمد مارچلو من رو یاد محمد عجم مینداخت.گذشت خلاصه.

این پست تموم.از پست بعدی شروع میکنم. لاب لاش از اتفاقاتی که گذشت هم میگم.

۱
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان