صبح که بیدار شدیم، هوا توی خونه خیلی گرم بود.درو پنجره رو باز کردم و رفتم. مرغ حنایی صبونه گذاشت و لیلا ظرفارو شکست و بعدش هرکسی رفت سر کار خودش. وسایلمون رو جمع کردیم. با لیلا خدافزی کردم داشت، برمیگشت ابادان.بقیه داشتن میرفتن بیمارستان منم رفتم سمت شبان.شیخ هنوز خواب بود. با طیبه راجع به زن عموم حرف میزدیم که بیدار شد. یه چایی ریختم، نشستیم پیش هم و شروع کردیم صحبت. فیش جواب ازمایشش رو گرفتم که فردا که گذرم سمت ارمه، برم بیمارستان صنعت تحویل بگیرم. طیبه که رفت، با شیخ راجع به این حرف میزدیم که اوج صمیمیت با پارتنر توی چه چیزیه. من میگفتم به نظرم بهترین و صمیمی ترین حالتش اینه که طرفین به این درک برسند که در مقابل هم نه، بلکه کنار همند. مثلا اگر تو از فلان چیزش شکایت میکنی همهی وجودش رو زیر سوال نبری، بلکه فلان کارش رو گوشزد کنی و اونم فکر نکنه انگشت تو به کل وجودشه، بلکه فلان چیزی که میتونه بهتر بشه.وقتی به طرف میگی وای نگا چه پسره خوشکله، فکر نکنه منظورت اینه که"واو، چه پسره خوشکله". بلکه منظور اینه که" واو، پسره چقدر خوشکله، بیا باهم بریم انگشتش کنیم".باهم بودنه فراموش نشه. اینکه در اوج بحث و دعوا، تنها چیزی که نباید فراموش بشه تو یه رابطه درست و صمیمی اینه که: یادت نره طرف رو دوست داری.
از این میگفتیم که ایا قراره بعد از رابطه چیزی عوض بشه؟ اصلا شک و دو دلی به جای ختم میشه یا نه. میگفت که چقدر دو دل بوده و مشکل داشته قبل رابطه. احمدم یه جمله گفته بودو خلاص: قرار نیست بعد از وارد شدن به رابطه چیزی تغیر بکنه.همه چیز همونجور قبلی باقی میمونه فقط فرقش اینه که دیگه باهمیم.خیلی جمله عمیقی بود. شگفت انگیزانه روم تاثیر گذاشت. واقعا هیچ چی قرار نیست عوض بشه. قرار نیست اسمون به زمین بیاد، قرار نیست خیلی عاشقانه و فانتزی بشه همه چی، قرار نیست از شدت ذوق زمین و زمان به هم دوخته بشن، قرار نیست اضطراب هرچیزی رو بگیریم، قرار نیست دوستی بهم بخوره یا در عرض یک شب به چیز جدیدی تبدیل بشه.نه. بحث همون جملست که تغیر ها یهوی نیستند.تدریجی بودنشون رو منکر نشیم اگر حواسمون نبوده و نفهمیدیم.
راجه به ظرافت صحبت میکردیم. شیخ همیشه یه ظرافت خاصی داشت. مدلی که لیوان رو میگیره، مدلی که کتاباش رو روی هم میزاره، مدلی که میخوابه یا مدلی که مربا میماله رو نون. انگشتاش جالب حرکت میکنن. هارمونی درونش به بیرون سرایت کرده.بدون اینکه بخواد یه جوری شال هاش رو چیده که رنگاشون بهم میخوره.بوم نقاشیش یه مدلی تو اتاقشه که فضا هنریه.میگفت احمد به این دقت میکنه که طرف فنجون چاییش رو به کدوم سمت میزاره، به سمت در میشینه یا پشت بهش.(مثلا پنشنبه که تو کافه کوچه نشسته بودیم