افطار در خیابان 46

مسئله تنهایی مهم ترین مسئله زندگی بعد از خودکشی هست به نظرم.حداقل تا این اوایل 20 سالگی. اینها متمم های زندگی هستند انگار. نمیتونم بگم تو مجموعشون چه چیزی جا میشه ولی اونچه نیست که توی زندگیه.شاید ایده کلی مجموعه متمایل به زندگی باشه و انگیزه تک تک زیر مجموعه ها که این مجموعه هارو بوجود اورده، از زندگی نشات گرفته باشه.

نکته اصلی همون ارتباط بین اینهاست.ریشه ای که اون وسط هر دو رو انگولک میکنه.

من بارها توی زندگی به کلیشه ها رسیدم.و بارها کلیشه رو لمس کردم.همون شعرهای دم دستی همون محتواهای تکرار شونده با شکل یکسان.

 وقتی اون کلیشه های شنیداری و دیداری روزمره لباس "شدن" رو میپوشن شمارو میخکوب میکنن.چون توقعش رو ندارین.

بعضی مواقع وقتی این موضوعات که تکراری شدن و کلیشه شدن و همه راجبشون حرف میزنن رو نگاه میکنم، میگم پسر خیلی زیادن.خیلی خیلی زیاد. و این یعنی درد های مختلف و تجربه های مختلف کلیشه ای، ممکنه یه روز به شدن برسن و تجربشون کنم. و خیلی ترسناکه حجم چیزهایی که انسان ها در این چندین هزار سال تجربه کردن. حجمشون.

تنهایی ولی چیز سختیه.یکی از سخت ترین چیزهاست.

اصلا شما یک لحظه به جمع 10 11 نفری نگاه میکنی.هرکدوم در حال حرف زدن باهم هستن. یک چیز مشترکی دارند برای صحبت کردن.یک ری اکشن های مناسبی میدن به حرف های هم که گفتگوهارو ادامه میده.

این چیه که این افراد دارند و میتونن وقت کمی رو باهم سپری کنن؟

من نمیدونم این چیه که اونا میتونن بگیرنش و باهاش ادامه بدن ولی برای تو نهایتن در چند جمله خلاصه بشه.

یک چیزی به ذهنم رسید الان اتفاقی. سامانه های پیچیده چرخشی. با حداقل یک عضو ثابت یا موضوعیت ثابت. گروه ها سه تا سه تا هستند و بعد از یک مکالمه کوتاه تموم میشه و میچرخه روی بعدی ها، حالا یا یک فرد منتقلش میکنه به دو عضو دیگه میچسبه یدونه ملکول پیچیده درست میکنهِ یا نه محوریت موضوعی تاب میخوره و میره روی 3 نفر دیگه.

نمیدونم اصلا چنین چیزی تو سامانه پیچیده هست یا نه .خخخ .

ولی جالب به نظر میاد.

خلاصه برای اولین بار تو زندگیم خیلی دقت کردم به اینکه من یک هم صحبت میخوام! و اصلا قراره مکالمه با کسی که احتمالا علایق مشترک و میل گفتگوی مشترک داشته باشیم چجوری پیش میره؟ یه جوری که مکالمه ها راجع به همه چی باشه.چون معمولا  اگر تک موضوعی یا نهایتن دو س تا موضوع باشه، معمولا پیش میاد.

هیجان زدم برای اون روز.تو هفت ملیارد ادم باید پیدا شه فک کنم.

خیلی هیجان انگیزه فکر کنم. 

همه اینا بعد از افطار توی خونه خیابون 46 اتفاق افتاد. نانی و موری و کولی هم بودن.

هم رزم

الان باید مشغول تحلیل ماهیت موجی الکترون های منفرد باشم.ذراتی که موجن و این سری قراره بدون تداخل بفهمیم خاصیت موجی دارن.

ولی از عصر که پست مزوسفر رو خوندم ذهنم درگیر شده.

برخلاف شاید واژه خوبی نباشه ولی بگذارید ازش استفاده کنم و بگم برخلاف اینکه مزوسفر معتقده تشابه نیازی نیست در انتخاب یک یار.به نظر من نیازه.

اتفاقا، اتفاقا، تشابه در علایق در گستره نسبتا متوسطی باید قرار بگیره تا بتونم وجود ارومی داشته باشم.

علایق ممکنه در خصوصیات اخلاقی منحصرا بروز نکنه.شاید در بازه ای که انسان درگیر تششع اون کار مور علاقه باشه وجوهی از خصوصیات اخلاقیش نمود کنه که ازش حتی بعیده و در حالت عادی زیاد مشخص نیست.مثلا خنده های بلند یا هیجان عصبی که فقط توی موقعیت بروز کنه.

اتفاقا تشابهه مهمه.اتفاقا تشابهه نیازه.من نمیتونم تا اخر عمرم با یک نفر زندگی کنم که هری پاترو تا اخر ندیده یا علاقه ای به فانتزی نداره.نمیتونم از عنکبوت های حکیم و مگس های جاسوس و پرنده های فضایی با ادمی حرف بزنم که تو خطش نیست.اره اره شاید بگین راه میفته و یا حداقل میپذیره، ولی این کافی نیست.اصلا کافی نیست. تازه احتمالشم کمه که تغیر کنه.چرا که محرکش به هر نحوی توی 20 یا 30 سال عمر گذشتش وجود داشته اما اون پتانسیل "اینگونه" شدن رو نداشته.

از طرفی به نظرم برای رسیدن به اون ارامش و "زندگی" حتما نیاز به انتخاب فرد اروم و ساده نیست.الگو های پرخطر هم باید توی لیست انتخاب ها باشن. باید دیدشون باید باهاشون حرف زد.شناخت نسبی بوجود اورد.

بدون تشابهه نمیشه.ذوقی حاصل نمیشه.

شازده کوچولو میتونه با شیخ راجع به اهنگ های همایون شجریان ساعت ها حرف بزنه.شازده کوچولو میتونه با نسیم باد ساعت ها با سادگی کلام راجع به چیزهای مختلف حرف بزنن. شازده کوچولو شازده کوچولو اخ شازده کوچولو.

به جاش من میتونم ... ؟

اممم... چیزه.فک کنم یه هم رزم میخام.

+++++

اپدیت دوشنبه:

البته روزهای پر ارامشی با این ادم ها در انتظارتونه

میدونی به نظرم بیشتر به این ربط داره که تو از زندگی چی میخوای، نه اینکه ببینی زندگی برات چی میخواد.

یادم به یک متن از موراکامی افتاد. داشته پیاده روی میکرده و یک دختری رو دیده.و متوجه شده این دختر دختر مورد علاقه رویاهاشه.

میاد به دوستش میگه من دختر کامل رویاهامو دیدم.دوستش میگه چیه؟جذابه؟ میگه نه.میگه خوشکله؟میگه خب نه.میگه چه شکلیه؟ حتی یک تصویر محو هم یادش نبوده.ولی میدونسته این دختر مورد علاقشه.میگه خب رفتی دنبالش؟میگه نه.اون از غرب میرفت به شرق میرفتم.شاید بعدا ببینمش.

این به هر دو دسته میخوره.

یک مواقعی هم هست که انسان داره خودشو میشناسه.هنوز تصورات اولیش راجع به خودش کافی نیست.اگر بخواد برحسب شناخت طرف مقابلش رو پیدا کنه کمی زمان میبره اما ممکنه احساسات اون رو بشونه رو یک موج و ببرتش اون بالای ابرا و تا نفهمیده یک چیزی شروع شده باشه دیگه.

نمیدونم.

ترم تموم شه بلافاصلهه کتاب 3 شی عجیب رو شروع میکنم.فانتزی خونم  کم شده.

پنجم

یک غواص اگر هوارو توی سینش حبس کنه، بره تو عمق اب، فشارو رو سینش زیاد کنه و هوا حل بشه تو خونش،اونوقت هرچقدر سریع تر خودشو به سطح اب برسونه زودتر میترکه.( مرتبط با اپیزود 13 ام رادیو چهرازی)

اتفاقات مهم امروز:

1) صحبت با شازده کوچولو2) صحبت با اوزتاد3) صحبت با سبز ابی کبود4) صحبت با غار نشین5) صحبت با مزوسفر6)صحبت با پدر مجرد7)صحبت با راننده اسنپ8)کشتن سوسک ها

 برای تنوع اعداد زوج رو اول توضیح میدم

2) استفاده کردن از شخصیت نمایشی هم چندان بد نیست.مثلا امروز دو پرسش کرد اوزتاد ازم و دقیقا بامتوسل شدن به دو شخصیت تونستم احساساتم رو منتقل کنم.به دیالوگ زیر گوش بدین.ساعت 17:34 دقیقه حدودا

اوزتاد: خب خانم ناصری حست نسبت به ویالن چیه؟

من: استاد شما انیمیشن اقای روباه شگفت انگیز رو دیدین؟

اوزتاد: نه به اسم نمیشناسم بگو ولی چیه

من:یک روباهی بود که به سه تا مزرعه دار حمله میکنه و در اخر موفق میشه

اوزتاد: خوبه پس موفق شده

من: به خاطر این موفقیت دمش رو از دست داد و تا اخر عمرش دم نداشت.منم همینم.

اوزتاد: موهای من سفید تر از این نشه خوبه.ادم کچل هم بشه ولی تهش موفق بشه.

 و حالا به دیالوگی در 6 دقیقه پایان کلاس نگاه میکنید:

اوزتاد: خب حالا نظرت چیه؟همون روباهی هنوز؟ نظرت راجب موقعیت چیه؟

من:اون که اره، ولی استاد شما سریال جوخه برادران رو دیدید؟

اوزتاد: نه من سعی میکنم چیزای خشن نگاه نکنم ولی جریانش چیه؟

من:توی جنگ جهانی دوم یک دسته ای بود که اسمش گروهبان ایزی بود.هر کار خفن و خطرناک که میخواستن انجام بدن اینارو میفرستادن.و اینها یک فرمانده داشتن که اونارو خیلی اذیت میکرد ولی در نهایت این هنگ بهترین هنگ شد و سربازاش موفق شدن.منم همون سربازم.

اوزتاد:گرفتم چی میگی.گرفتم چی میگی... از سال 81 دارم موسیقی کار میکنم.از 19 سال پیش و یک بار که توی ارکست سمفونیک شرکت کردم استادی که به ما تعلیم میداد خیلی سخت گیر بود.جوری که بهم میخورد و اذیت میشدیم.ولی خیلی کار میکردیم.الان 3 سال از اون دوران گذشتهولی خستگی اون یک سال تمرین با شیرینی توی تنمه.خیلی چیزا یاد گرفتیم.خیلی پر بار شدیم. نتیجه میده (: 

4) صحبت با غار نشین یک مزیتی که داره اینه که نسبت به احساساتت ری اکشن میده.و این قشنگه.از طرفی با هر بحث جدی ای سریعا چرخ میخوره و احساس میکنی یک نفر دیگه جلوت نشسته. خب، صحبت های خیلی خوبی ردو بدل شد. چه چیزی به رو کمک کرد بهم: اینکه روی صحبت ها دقیق میشه و طرافت عمل داره.و واژگان دقیق رو به کار میبره.چیزی که ذکر میکنند ما به کار نمیبریم و کلی نگریم.خب این ی نکته اموزشی.

6) ای مرد بذله گو.ای مرد بذله گو.بهم میگه بچ ها دیگه وقتی بدنیا میان  دیگه بچه نیستن.ده دوازده سال دارن. نکته ای توش نیست.همین بود.

8)به نظرم بچه ها برای اینکه سوسک بکشن خیلی جوونن.خیلی پاکن.کشتن یک موجود دیگه که اسیبی نمیرسونه و اذیت نمیکنه و صرفا میاد گوهشو میخوره و میره واقعا ضرورتی داره؟(تقریبا اولین تاپیک های که تو وبلاگم نوشتن راجع به همین سوسک بود.بعد ها فهمیدم گونه ای جهش یافته از ملخ بودن نه سوسک.احتمالا فضای ها دستکاری ژنتیکشون کرده بودن و انسانا فکر میکردن به خاطر پیوند شرعی بین سوسک و ملخ اینا در اومدن)

من تفسیرم اینه و از اونجایی که به خدا هم اعتقاد دارم اینشکلی سناریو میچینم.بچه تازه از پیش خدا اومده و با دنیا و ظلم غریبست و باهاشون سنخیتی نداره.سوسک ها،که بر طبق فرض سازدنشون خداست و دستشون ازصحبت و حضور تو دنیای ادما ب شکل جدی و غیر متفرقه کوتاهه،بلاخره یک ریشه مشتری باهاش دارن و اونم خداست.و خب بچه کوچیک طبیعتا ظرفیت ظلم رو هنوز پیدا  و سوسکا ازش توقع ندارن بیاد بکشتشون.ینی من اگه سوسک بودم احساس نزدیکی زیادی با کسی میکردم که قصد جونشو نداره. 

و کل حرفم این بود که امیرعلی با 8 سال سم هنوز خیلی کوچیکه که بره سوسک بکشه.انقدر قساوت برای گرفتن جون یک موجود که اسیبی نمیرسونه زیاده. (((((((((((((((((((((((((((: همینقدر احمقانه خلاصه.

فرد ها شروع شن دیگه:

1)در صحبت با شازده کوچولو متوجه انچه میخواستم باور کنم و انچه واقعی بود و از طبق تجربه میدونستم شدم.معمولا متوجه میشم امیال درونیم منطقم رو نابود میکنن جلوم و هرچیز درستی رو که ساختم ریز ریز میکنن.در اصل! همانطور که ذکر کرده اند، هیجانات این رو سبب میشن. و جلوشو گرفتم.یک ذره البته.خیلی کم.نه حقیقتا بگم یک اپسیلون جلوش رو گرفتم.خوب بود.شکر خدا.

3)دارم ناخواسته ظلم میکنم.خیلی عذاب میکشم وقتی اینجوری میبینمش.اینکه ناراحتش کنم خیلی عذابم میده.چه فکر هایی میکنه.فکر های سمی.تقصیر منه.من باید باهاش حرف بزنم.وقتی من حرف نمیزنم حق داره همه چی راجبم فکر کنه.نه حق منطقی بلکه حق احساسی.یک حقیه که میخوام بهش بدم چون در موقعیت یکسان قرار گرفته بودم و طرف مقابلم که این حقو بهم داد و کوتاه اومد رابطه رفاقتمون خیلی بهتر شد.باید فکر کنم.

5)صحبت با مزوسفر همیشه چیزای جدید در پی داره.فقط باید بهش جوری نگاه کنم که به شیخ نگاه میکنم.یا جوری که در اصل شیخ به من نگاه میکنه.البته نباید اینکار کنم.باید خودم رو موقعیت فرو کنم نه مقایسه با چیزای دیگه.یک چیزی که خوبه پی ویش مثل لیست خاروبار فروشی میمونه.میتونی بگی و مطمن باشی پاسخی نخواهی گرفت و موضوع جدید شروع خواهد شد. ی جاهایی حس خوبیه.دوستت موظف نیست به هرچیزی که شر میگی جواب بده ولی میدونی میخونه.توام تحت فشار قرار نمیدی.سلف دیستراکت های مشابه بهتر از اینه که مشابهه نباشه و بخای زور بزنی تا بفهمی طرفت چی میگه.

و گفتگو در مورد غم.که تصمیم گرفتم یک تاپیک جداگانه بزنم و  قسمتی  از دیالوگ هارو بیارم و راجبش زر بزنم.

7)متوجه شدم که تعارف هام توی صحبت با ادم های غریبه متعارف نیست.با بابات که حرف نمیزنی دختر.ذکر کرده اند که صمیمیت مشکل است ولی انگیزه ای که امروز در بطن صحبت بود با انچه ذکر کردند یکسان نبود.اما عملکرد یکسان شد.

پایان.واسه امشب کافیه.

+++++++++

احتمالا  اگر مزوسفر رو با غارنشین مقایسه کنین به تناقض توی حرف هام میخورین.ولی مدلی که خواهان بازخورد گرفتن از کردوم هستم و مدلی که بازخورد میکنن متفاوته.برای همین وقتی یک نفر به چیزهای کوچیکی دقت میکنه، برام جالبه و خوشم میاد.و یک کسی وقتی دقت نمیکنه به ی سری حرف ها و عبور میکنه و دقیقا جای جایز عبور میکنه، اینش خوبه.

خلاصه چون نمیشه همه رابطه رو ریخت کف وبلاگ نمیشه درست بیان کرد.

فک کنم 1 سوم کل اهنگای ویگن رو گوش دادم تو همین یک ساعت.کشتمش خلاصه.چسبید والا.

ودکا در میدان سرخ مسکو

هوا سرد باشد یا گرم، فرقی نمیکرد.شب ساعت ۱۲ یا ۲ صبح، اسمان پرستاره یا ظلمات.فرقی نمیکرد. چیزی را داشتم که باید حفظش میکردم‌. چیزی را داشتم که مدت ها رنج به من خورانده بود.

در اوج باور بودم به خود و به همه.در شب تاریک، در قوس جلو امده نمای بالکن.من کسی را داشتم که با او حرف بزنم.ساعتها، و او گوش بدهد.از خواب بیدار شود و بگوید: به من چه ربطی دارد؟

وقتی جوان تر بودم، اواز میخواندم.و در تله احساس شرم نمی افتادم.اهنگ دو پنجره چیز حق و خوبی بود. و در خواندنش افراط میکردم اما به روی من اورده نمیشد.قشنگ میخواندم.اذعان کرده بود و داغ سینه مرا بیشتر نفت میریخت.خانوم روی صحنه میشدم، بین نور چراغ ها و سکوت حضار و صدای ویالن ها. ب اتمام که میرسید،  چشمانم را باز میکردم و تنها چراغ روشن تیر برق کوچه به من لبخند میزد و کسی پشت تلفن گریه اش گرفته بود.

+++++++

مسکو در دوران جنگ ناپلئون بین اشراف زادگان خار شمرده میشد.و شهر شب، شهر شب های روشن پترزبورگ بود.هرکه بود در پترزبورگ بود.هر جوهری که سرنوشتی را مینوشت، هر استعدادی که دیده میشد، هر زنی که عاشق میشد.در پترزبورگ به سر میبرد.

خوابم نمیبره. باید بخوابم.اهنگ شب تاریک از فیلم دو سرباز، من رو یاد سالهای قبل انداخت.

اسم تاپیک از اپیزود دوم رادیو دیو رسیده.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان