ضربه ای برای نجات

یک زمانی، یک کلاس شعری بود در شهر ما که هرکس قافیه دار خوبی مینوشت میفرستادنش انجا تا یک چیزی بشود. نو هم مینوشتند، چیزشعر هم می‌گفتند و کتاب هم بیرون میدادند و دست هم می‌زدند. 

حالا امشب، بعد از اینکه برای اینکه وسایل پزشکی یک نفر رو بگیرم از پرواز جا موندم. ترمینال اول با عجز التماس هم کارم راه نیفتاد. دومی اما تورم به ادم خوبی خورد و توی این اعتصابات اتوبوس های سمت جنوب، یک جای درست درمونی بهم رسید. 

و بعد از سالها معین رو دیدم که حالا دیگه بزرگ شده بود و شیراز دبیری ادبیات میخوند و میدونست فیزیک میخونم و میشناخت که از کلاس استاد فانی ام.

عجب روزگاری بود. عجب روزگاری هست.

ناقوس بیست و دو سالگی.

«شب اتفاقا وقت ماندن است. شب رو باید پذیرفت. باید خون کرد در رگ و ریشه. اتفاقا با زخمی که شب از ان تراوش میکند باید نوشت روی دیوار، باید گل گرفت در طلوع رو. ما هنوز در این شب و با این شب کار داریم. حساب کتاب، هزار شیش خط موازی و یک خط عمود مونده که بکشیم. تف به انتظار و هفت جد و اباد کسی که منتظر دمیدن صبحه. تا امشب هست دخل امید رو میاریم.»
اینها را گفت و ۱۳۷۹ تا ستاره گذاشت توی جیبش و رفت.

نتیجه مشخص

فکر کن مشتاقانه به یک جنگی میروی که واضح است در انتها چه چیزی رخ میدهد. تو، میبازی. و همه چیز را از دست میدهی. اما هنوز هم، میخواهی اسبت را زین کنی. این چه مرضیست؟
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان