چهارشنبه ۲۴ اسفند ۰۱
یک زمانی، یک کلاس شعری بود در شهر ما که هرکس قافیه دار خوبی مینوشت میفرستادنش انجا تا یک چیزی بشود. نو هم مینوشتند، چیزشعر هم میگفتند و کتاب هم بیرون میدادند و دست هم میزدند.
حالا امشب، بعد از اینکه برای اینکه وسایل پزشکی یک نفر رو بگیرم از پرواز جا موندم. ترمینال اول با عجز التماس هم کارم راه نیفتاد. دومی اما تورم به ادم خوبی خورد و توی این اعتصابات اتوبوس های سمت جنوب، یک جای درست درمونی بهم رسید.
و بعد از سالها معین رو دیدم که حالا دیگه بزرگ شده بود و شیراز دبیری ادبیات میخوند و میدونست فیزیک میخونم و میشناخت که از کلاس استاد فانی ام.
عجب روزگاری بود. عجب روزگاری هست.