تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

بدون قرار قبلی

اول از همه بگم که بله، بلاخره من و صبح دست به دست هم دادیم و بلند شدیم. بدون هیچ قرار قبلی. دیروز فهمیدم بیش از ده روز از اونشب گذشته. تناقض عجیبی بود، خیلی طولانی گذشته و انگار چند ساله، در عین حال خیلی کوتاه گذشته و انگار همین چند ساعت پیش بوده. پریروز مطمن بودم که یک ازمایشگر، با دیدن نتایج غیر منطبق به این نتیجه میرسه روند ازمایش غلطه لاکن بنیادی ترین چیزهارو زیر سوال نمیبره. اما دیروز به این فکر کمرنگ رسیدم که مطمن نیستم بنیادی ترین چیزهایی اصلا وجود داشته. مثل محبت. محبت خیلی واژه شیرینی به نظر میاد. با وجود محبت کمتر احساسی میتونه بقیه ی قلب ادم رو پر کنه.حتی داشتم به این فکر میکردم که نقطه شروع سراشیبی فروپاشی انکاره.یک مکانیزم دفاعیه. اما اون ادم برای انکار هم صبر نکرد. برای همین چند وقت پیش نوشتم "گویا هرگز چیزی نبوده". همه ی اینها به کنار، زجراور ترین قسمت ماجرا اینه که وقتی به خودش  شک کرد، فکر کرد حق این رو داره که بازی رو بهم بریزه. حق انجام هر کاری. لابد با خودش فکر کرده داره لطف میکنه، یا لابد با خودش فکر کرده نیمه تمام گذاشتن حق طبیعیشه.یا و یا و یا.الکترونه. نور میتابونی که پیداش کنی، میبینی در انتهای عالم گم شد. چون ذاتن درگیر عدم قطعیته. بعضی مواقع یک سری چیزها هستن که پذیرفتنشون سخته. من سعی میکردم اینهارو بپذیرم و بفهمم اما نتیجتا دیروز فهمیدم از این کار عاجزم. تنها کاری که از دستم بر اومد این بود که در اغوش بکشم. بغل کنم این وجود رو در عین حالی که نمیتونم بپذیرمش.بله، طبق معمول اسطوره. اینکه بپذیری تو، در این دوره ، بیرون رفتی، خندیدی، کامنت گذاشتی، وبلاگ نوشتی، فیلم دیدی و پیجای جدید فالو کردی. و اون هم همینکارارو کرده. همینقدر عادی.اسطوره ای نگاش کنی عادی بودن تو این شرایط طبیعی نیست. مثل اینه که چرنوبیل ترکیده باشه و تو مثل هر روز صبح پاشی، زنت رو ببوسی و بچت رو ببری مدرسه بعدش بری سمت نیروگاه و کارت بزنی و به همکارت که داشت با یکی از زنای دانشجوی تازه وارد لاس میزد بخندی و باهم برید سمت ازمایشگاه غنی سازی اورانیوم. هیچی نمیدونم.بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران.یه حرف ساده بزنم؟ حق این چیزی که وسط بود، این نبود. ولی چیز جالبیه، پریشب داشتیم یه فیلم هندی میدیدیم. عاشقانه قدیمی. مال جوونیای شاهرخان.فیلم دلنشینی بود و دوباره تاکید میکنم که عاشقانه بود(من فیلم کمدی و عاشقانه نگاه نمیکنم معمولا). داشت اهنگ میخوند یه جاش گفت من هرجا تو چشم دو نفر عشق ببینم به احترامش بلند میشدم و سجده میکنم. اون صحنه های قرمز پر رنگ پر از دلبستگی و شور زیبا بود. من گریم نگرفت. بدمم نیومد. فرار هم نکردم.(!) این چیزها برانگیزنده هستند. فارق از تجربه شخصیم نمیخوام ببینمش ها، اتفاقا همشون درون این ریحانه دارن زندگی میکنن. همه این احساسات. قطعه قطعه کردن مسائل روح ماجرا رو میگیره. داشتم از خنده های دوتاییشون لذت میبردم که یادم افتاد چقدر قبلا واکنشم فرق داشت. چقدر مکانیکی و تقبیح گر بود. چقدر دیدم به عشق سورمه ای بوده قبلا. چرا فکر میکردم چون واکنش های شیمیایی و میل به بقا هست و احتمال خراب شدنش هم زیاده، چیز اشغالیه؟ البته منظورم از قبلا، همه ی قبلا نبود. خوبه/بده/خوبه/افتضاحه. این سیستم رو داشتم. مثل همون جریان رابطه جنسی که چند پست قبل نوشتم راجع بهش. تجربه کردن عشق از تجربه نکردنش بهتره.(کلیشه هارو شدم مجددا:)) 

من اصلا قرار نبود اینارو بنویسم. قرار بود راجع به لکان و تفکر سیستمی بنویسم. but look where we are. in the middle of love.

this is the end
Beautiful friend
This is the end
My only friend, the end
Of our elaborate, the end
Of everything that stands, the end
No safety or surprise, the end
I'll never look into your eyes again
Can you picture what will be, so limitless and free?
Desperately in need of some stranger's hand
In a desperate life
Lost in a Roman, wilderness of pain
And all the children are insane
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان