فرار بی مقدمه یک پروتون از چاه پتانسیل یک بعدی

بلاخره! قبول شدم! دارم میرم زنجان مدرسه ریاضیات. البته نمیدونم اونجا چیکار میکنم، عملا مثل ایرانم که عضو پیمان ورشو شده باشه. سه روزه مثه خوناشام خابیدم روی ایمیلم و منتظرم بگن مک مورفی قبول شدی. که خب، صبحم بخیر، شدم.(((((((((: 

دمای زنجان الان در حال حاضر 18 درجست و تو یه تفاوت 18 درجه ای با ابادان به سر میبره. باید لباس گرم بردارم. این به کنار، ابادان به زنجان اتوبوس نداره، باید از اهواز برم. و باید چهارم، شب، زنجان باشم.

قسمت بعدی ماجرا کارهامه که حسابی درهم میشه و خب، عادت دارم . مثلا دوم شهریور یک قرار مهم دارم ساعت هفت شب که باید بهش برسم. در همین اثنا وقت کراتین مو دارم که با هیچکدوم از تاریخای ازادم نمیخونه و باید زنگ بزنم ارایشگا. در وهله بعدی اول سپتامبر( دهم شهریور) کلاس زبانم شروع میشه و احتمالا باید از تو خابگاه زنجان لاگین شم. 9 ام شهریور هم امتحان انلاین تاریخ تحلیلی دارم که احتمالا سر کلاس ها و سمینارهای ریاضی ام. در ضمن، باید بارو بندلیمو برای شیراز هم ببندم، وقتی میرسم خونه 17 ام شهریوره و تا 22 ام باید شیراز باشم.

این ها به کنار، دو ماه اخیر رو به خوندن روزنوشت های هادی خانیکی میگذرونم. روزی که رفت توی اتاق عمل، دل نگران بودم و وقتی خارج شد خوشحال. سی و یک ثانیه پیش کانال تلگرامش اپدیت شد و گویا مرخص شده. زیست سرطانی ماجرای عجیب دست به یقه شدن با عوامل سخت تر شدن زندگی بود. هادی یک روز هفته رو اختصاص میداد به اینکه راجع به رنج خوب زنده موندن بنویسه. خادم راست میگفت، زندگی عبارت است از اماده شدن برای مرگ.

من احساس میکنم یک چیزی نزدیکه. بعد از پشت سر گذاشتن زمستون 99 و رسیدن بهار 1400 و شروع فصل جدید در تابستون همون سال، الان، تا چند وقت دیگه، پوست میندازم و وارد یک فصل نو میشیم. فصل سوم، کامینگ سون در "تجربه گر"

داستان های چند خطی۱

این قسمت، الکسی و انتخاب اجباری:

عقل محترم روی صندلی فلزی نشسته بود و داشت غر میزد. انتی عقل محترم هم درحال برگذاری شورانگیز ترین رویداد چند ماهه ی اخیر بود و با چوب مرغوبش دستاش رو بالا میبرد و پایین میورد و ارکستر رو رهبری میکرد. عثل محترم مچ ماجرا رو گرفته بود اما انتی عقل محترم بهتر میدونست میخواد چیکار کنه. سر بزنگاه رسیدن گاهی چیزی به جز دادن یک بهانه خوب به دست خطاکاران نیست. و هردو این رو میدونستند. البته، هر سه. الکسی هم این وسط بود، و درحال جر خوردن از سرخوشی و خشم.

عقل محترم خستش شد و صندلی با قیژ کوتاهی به عقب هول خورد و افتاد. به دستشویی رفت و در راه دفترچه خاطراتش رو باز کرد و نوشت: روز۸۵۶ ام، در ماجرای عجیبی گیر کردیم، به خاطر احساس نا خوشایند نامتوازن بودن انچه الکسی در فانتزی هایش از خودش ساخته و کمو بیش تایید شده هم هست، و موقعیتی که اورا به چالش میکشد تا قدمی فراتر از سطح توانش بردارد. مسئله اینجاست، پترپترویچ این را میداند و صحت حرف های تحریک کننده او در هاله ای از ابهام قرار دارد. ماجرا مثل یک قمار بزرگ است، پترپترویچ میگوید سی هزار روبل پول دارد و با جدیت میخواهد این ماجرا رو ببرد، تمام شواهد هم ماجرا رو تایید میکند، انتی عقل تصمیم خود را گرفته و الکسی را به این وا میدارد سی هزار روبل و یک کوپک شرط ببندد. آه، این بازی زیادی هوشمندانه است. الکسی این هارا نخواهد فهمید. توضیح بی فایده است. او در نهایت، میبیند که انگشت ب دهان مانده و رول یک احمق را بازی میکند. او درصدد تایید فانتزی هایش، توضیح فانتزی هایش و اقدام برای انجام فانتزی هایش است.ما باید از اینجا برویم. پایان بازی ۸۵۶ام.

سیفون را میکشد و ته مانده کلمه ها به فاضلاب میپیوندند.

فرار به بلندی های البرز

یک تنه نشسته ام، و موافق اشتباه کردن توام عزیز دور. دلسوزان تو اندکند، انقدر که مشکوکم حتی برادر تو. من هم دلسوز تجربه خطاکاری ام. نه تو. 

خطا کردن در هم پیچیده با عصیان معمولی تر از انچه بود که میپنداشتیم. بزرگان همخون، به گا بردید این احساس مسئولیت پذیری خطیر رو.

لعنت به همه شما زامبی ها.

پی نوشت: اگر تا به حال درک نکردی چه خطری از ادمی که چیزهای مهمی برای دفاع کردن دارد، به تو میرسد، امیدوارم هرگز با خطری که ادم بی همه چیز میتواند به تو برساند روبرو نشوی. آه جملات کلیشه ای، باز هم شما، باز هم من. 

پرم، پر، سراسر، مملو، لبریز، درحال چکه کردن. 

التهاب بی صدای این ساعت ها. لینک اهنگ نیمه مستقیم است.

مهدکودک شیاطین

روز اولی که اومد،سلام نکردم، تفنگ پلاستیکیشو از دستش گرفتم و تق، شلیک کردم. گربه رو باید دم حجله کشت. خصوصا دخترای کوچیک بین۵تا۷ سال که خیلی فرز و بامزه هستن و دوتا دندون جلوشونم افتاده.
موهاشو گیس کردم از دو ور، فرق زدم براش و گفتم دوست داری پرنسس باشی یا جنگجو؟ گفت جنگجو.
بعدش هم دستبند رو بهش دادم، دستامو محکم بست و مظلومانه تسلیم شدم.
پی نوشت: من از بچه ها خوشم نمیاد.
پی نوشت دوم: بیا باهم بازی کنیم. و توپ آبی رو گرفت جلوم. و با ۲۱ سال سن، دهنم اب افتاد.

تازه دارد سر باز میکند

معتاد مصطفی ارانی شده ام. بیشتر از قبل. هر شب قبل خواب در ب در، دنبال نویسه ای میگردم که‌ حس اورا بدهد. خنکی اوایل اذر شیراز است، عشق بازی او با کلمات. جادوی سیاه دلتنگیست که شره میکند از لحنش. کلامش ازادگی پرواز پرندست. اگر مصطفی در این روزهایم سهمی نداشت، اشک ریختن را میسپردم به قعر فراموشی. مصطفی، مصطفی، تازه دارد سر باز میکند. مصطفی ما نمیتوانیم معنی دوست داشتن را عوض کنیم. دوست داشتن همانی است که گفتی. دوست داشتن یک انتخاب است مصطفی. یک قرعه ای است که به نام خودت زدی. دوست داشتن بعد از پایان، یک امتداد کدر است زیر پوست دستانت. مثل رگ هایش، مثل جریان خونی که دهلیز هارا فتح میکند. توصیف حالم شرح تناقض غریبیست که از عشق می اید. کوسه ای در سینه ام به انتظار باز شدن زخمی نشسته و حوصله اش سر نمیرود. توری اورا اسیر نمیکند مصطفی‌. به من بگو، سوار کدام شهاب بشوم و از راه‌شیری بروم؟ یک روزی، از این سیاره ۲۴ ساعته به ونوس کوچ میکنم و برنمیگردم.الی الابد.
مصطفی، فقط تو میفهمی چه میگویم. وقتی میگویم همه دنیا به کنار، من هنوزم یواشکی کافرم و به کسی نشان نمیدهم که درون این ۲۵ سانت سر پر سودایم، به بت به جا مانده خاطرات، سجده میکنم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان