تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

در گوشه سه کنج یک انقلاب مختومه

رسول برای ما اب اورده بود . وسط یک کویر بی اب و علف که صدا به صدا به زور میرسید، یک کربلای مدرنیزه شده افتاده بود کف حیاط دردنشت دانشگاه پهلوی. همه در کسری از ثانیه بهشت رو از لای دوتا پارتیشنی که فاصله اش هی بیشتر و بیشتر میشد میدیدند و مصمم تر میشدند که بیا تا برویم. حسین قبلا با همه شون اتمام حجت کرده بود. قرار نبود خوش بگذره اسماعیل، قرار نبود هرچی توی سر و سینته بریزی وسط و بزاری سربازای توی فکرت از دیوارای سفارت برن بالا و بعدش بگی "مو که کاری نکردوم." قرار نبود بعد اینکه زدی دک و دهن اینا رو اوردی پائین بت مدال بدنا.هیچ قهرمان بازی ای جواب نمیده. اصلا منو ببین، هیچ فرقی بین دلیری و بزدلی نیست و ما همه بنده موقعیتیم. فکر نکن اونایی که ته طیف نشستن و نونشونو میخورن و حرفی ازشون در نمیاد و باید بزاری زیر گیوتین و سر ببری. تو غلط میکنی اسماعیل.

رسول برای ما اب اورده بود و جمعی که به 72 نفر هم نمیرسید، هل من ناصر ینصرنی سر داده بود.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان