شهرک گلستان، خیابون ابشار

ریحانه هستم.
راستشو بخواید، الان نشستم و دارم مکانیک اماری میخونم چون ۹ام امتحان دارم و خاطره هم لم داده جفت بخاری و فیلم کره ای نگاه می‌کنه.امشب خونه تنهاییم. علی رفته برای کارای کافه سمت نوراباد و احتمالا صب بیادش. یکدفعه ای وقتی داشتم ۱۶ حالت از ولگشت یه ادم مست رو حساب میکردم احساس کردم باید بنویسم چون زندگی به طرز عجیبی داره می‌ره جلو.
مهسا بعد از اینکه از حسین جدا شد به هر سخت و اسونی، این ترم به سلامت رفت دانشگاه. و با یکی دیگه به اسم مرتضی اشنا شده. سه شنبه در یک اقدام قانون‌شکنانه و بدون اینکه اژدهای ابله مذکرش بدونه پا شد رفت تهران خونه تراپیستش. الان برام یه عکس از سگ پشمالوشون فرستاده. و بهم گفت که مرتضی داره میاد تهران تا همو ببینن.
پارمیس بعد از احمد، با یکی اشنا شده که اسمش محمدرضاس‌. پسره متولد۷۱ عه و تهرانیه. یه روز پارمیس با دوستش از کرج رفته بود تهران وقت فیشیال پوست داشت و دوستشم گفت صبر کن صبر کن محمدرضا الان میاد. محمدرضا اومدنش همانا، و شروع رابطه، همانا. حدودا دو سه ماه میگذره و امشب قرار بود پارمیس بره خونشون برای شام و با مامان پسره اشنا شه. سر یه جریانی خیلی بحثشون میشه و کار میخوابه. و الان کمر بستن به رفتن پیش مشاور برای اینکه یکم بتونه رو مخ این مرد راه بره تا دست از شکاک بودن مسخرش برداره.
شایان بعد از اینکه از فروز جدا میشه، یه دو سه تا کیس خوب جور میشه براش که الان با یکیشون در مرحله حرف زدنه، دیشب تا صب مثه سگ میلرزید که حالا چجوری بهش پیام بدم. بنویسم حالتون چطوره یا حال شما؟ دختره خابگاهیه، دندون پزشکی شیراز میخونه و به نظر این بنده حقیر خیلی زیباست. خصوصا خال بالای لبش که اگر پسر بودم فقط! رابط، فردینه و همچنین افاق، دانشجو پزشکی که اتفاقا از شایان خوشش میاد و اول قرار بود این دوتا باهم اوکی شن. حالا شایان میگه خیلی جو سنگینه و نمیتونم باهاش حرف بزنم و احتمالا کارمون نشه. کاشکی با افاق جور میشدم. نیم ساعت پیش بهش زنگ زدم بگم آهنگی که براش خوندم رو گوش بده، با بچه ها رفته بود فلکه گاز بیلیارد.
فاطمه بلاخره طلسمش شکست و احتمالا با ارین بره دیت. اسمش تو کل بخش ریاضی تحت عنوان«جوجو» پخش شده و همه میدونن دوتا از پسرای خوب ریاضی روش کراشن. دم دکه نشستع بودیم و همش می‌گفت نه این تایپم نیست و فلان، گفتم بابا برو ببین چی میشه، تا اخر عمرت که نمیتونی تنها بمونی، بیست و دو سالته، وقت یه دیت رفتنه! رابطم یکم باهاش کم شده، چون درگیر مشکلات خودم هستم و وقت نمیکنم راجع به گیم و سریال حرف بزنم باهاش. باید سر فرصت ببرمش خانه هنر و ماجرا رو براش مشخص کنم تا از دستم ناراحت نباشه.
تارا، بعد از گوه کاری ای که با احمد شد با یک نفر دیگه اوکی شد. کسی که به فکرش بود و نگرانش بود‌. یک بت معظم از برادرش توی زمان بچگیش. همه چیزی که بود، در این ادم بود.و خب، پسره میخواد مهاجرت کنه. و رابطشون نشده. لاکن این قضیه که میخوای ولی نمیشه بدترین چیز دنیاست و الان مثه بختک خابیده رو این دختر. هرچند بهتره حالش و جمع و جور شده. امشب بهش زنگ زدم و برای فردا برنامه ریختیم، یکی از بچه نوراباد که رفیق علیه و سوپر خوش قیافس رو قراره بیاریم کافه، عکسشو براش فرستادم الان پیام فرستاده:«اوووووووووف، این جیگر از شکم کی اومده بیرون» و همچین محتوایی. فردا ساعت پنج شیش برنامست.
خاطره پلاستیک زباله در اورده این آشغالدونی رو تمیز کنیم.
خب ادامه بدم.
اتوسا بعد از بگایی های فراوان با این خلبانه هم کات کرد. لباشو ژل زده و داف وطنی شده عملا. هنوز هم امیر بساطی رو تو کلینیک کاراموزی میبینه و هر چند روز یک بار به هم زنگ میزنن و فوش‌کش میکنن‌. گاهیم زنگ میزنه پدرام و مسخرش میکنه. میگم بابا چرا هنوزم به اون لاشی زنگ میزنی؟! میگه اوقات فراغتی که دارمو با ریدن بهش پر میکنم. از دست این دختر کهیر زدم.
میلاد کرونا گرفته. امروز باهم حرف زدیم. بهتر شده فقط سرفه هاش زیاده. مهران دوباره گل میکشه و داغونه. بهم میگه ریحانه بعد جریان علیرضا چرا اینطوری شدی. میخواستم برات گل بخرم روش بنویسم تو تنها نیستی. اردوان و شیما دارن برای اپلای مشترک اقدام میکنن. تتو کارش فوق العادست. قراره شمارشو بگیرم برم یدونه جدید بزنم، قیمتاش خوبه. عرفان تی ای شد این ترم بلاخره. به طرز معجزه اسایی زیر این همه درس اختیاری کسشر زنده مونده و هر چهارشنبه دهنش سرویسه تا به این بچه های زمین و زیست فیزیک یاد بده.هنوز رل نزده و در ارزوی فساد مونده. رامین حالش خوبه، بهتره، سر و سامون گرفته زندگیش. به کانادا عادت کرده.معدلشم بالاست و سر کار میره.مخ یه دختره رو میخواست بزنه لاکن راهشو بلد نبود.علی.ح دیشب با دکتر رفته بود مالی اباد عرق خوری. سر چارتا پیک بهم زنگ زد فاز کسخنده.امروز بهش زنگ زدم هنوزم نرفته بود خابگا.چمران ول میچرخید. محمدجواد برای تابستون دعوتم کرد مسافرت.همچنین مخمو زده که یه ترای برای ارشد سیستم بهشتی بزنم.خودش قضیه تورین رفتنو مالید. میگه اینجا، به اون ارامشه رسیدم.پریشب،دوتامون دلمون یه زندگی میانسالانه میخواست.اریا هنوزم زید پیدا نکرده. بنگاه معاملاتی منم فعلا خالیه. هر سه روز به طور میانگین میره دیت لاکن کارش نمیشه.امشب میگفت پیر شدم هنوز یکی بم نگفته بابا. میگم مرد حسابی هنوز بیست سه چار سالته، اونو بگیر تو دستت دو دیقه. درست میشه. میگه شرمندشم به خدا، شرمنده! سپیده و احمد دنبال خونه میگردن. فکر کنم تابستون یه مراسم عقد مشتی افتاده باشیم.تو فکر اینم که چی بپوشم. مینا رفت ارمنستان برای کارای سفارتش. تگزاس رو اکسپت کرد. پریروز میگفت کارای سفارتش هم تو پروسه کلیرنسه. یه دو سه ماهی رو اتیشه. ولی مطمنن درست میشه.با ساسان رابطه خوبی دارن ولی همیشه میگه چرا الان! چرا دم رفتن(:
زندگی عجیبه دوستان. روزای خوب، پر فراز و نشیب و دلهره اور و جوانانه ای رو میگذرونیم.
این از شرح مختصر احوالات‌. با ارزوی یافتن محبت و صمیمیت و ارامش.
تا بعد، فعلا‌.

بهمن در تپه های شنی

 وقتی جمع میشیم دور هم توی کافه اون وسط مسطا این سوالو میپرسم که راضی هستین از کسی که الان هستین؟ و هرکس یه جوابی میده. بعضیا با اره و نه تکلیف رو مشخص میکنن، بعضیا چون یه ارزوی بزرگتر تو ذهنشون برا امسال بوده وزن رضایتشون کمتره، بعضیا به هیچجاشون نمیگیرن و امروز و دیروزشون براشون فرق چندانی نداره.بعضیا هم سوالو با سوال جواب میدن و میگن از کارایی که قبلا کردی راضی هستی یا نه. اگر جوابت اره بوده، احتمالا از کسی که الان هستی راضی ای و اگر نه، احتمالا راضی نیستی. چون تجربه های گذشته هست که ادم رو میسازه. ادم بدون تجربه شبیه خشت خامه، حرفش اعتبار نداره، قلمش نمیگیرتت.

زندگی امسال برام قشنگ یک بهمن توی تپه های شنیه. این یک استعاره از بحرانیت های خودسامانده مغزه. یک مثال عینی و قابل لمس از وقتی که شما میری ساحل و یه خونه میسازی و اون دونه شن اخر ممکنه کل معماری رو اوار کنه.

 و من عمیقا میترسم. خیلی. دوست دارم بشینم گریه کنم و کل زندگیمو بسپرم دست یه نفر دیگه که کنترل کنه و مراقب باشه.به یه کارگاه جنایی پول میدادم تا حواسش باشه چیکار میکنم و مچمو هی بگیره. کل خط هامو دایروت میکردم رو گوشیش و خودم از صبح میرفتم کتابخونه و برمیگشتم. هر شب دم بالکن خابگا کشیشک میداد تا فکری، خیالی، رویای محالی نیاد داخل وقتی خوابم.

نگران نیستم. ترسیدم عملا. نگرانی مال کساییه که حس میکنن خطر ازشون دوره یا حداقل یه تسلطی رو ماجرا دارن. نه منی که وسط این اقیانوس گیر کردم و نمیدونم باید به کدوم طرف دس شنا بزنم. جهت یابی با خورشید رو فقط بلدم.اونم شانس بیارم دریا  زده نشم وسط این هیری ویری.

میترسم. واقعا. احساس میکنم یه زنی هستم که تو اواخر سی ، خیلی لاغر شدم و  با شوهر اشغالم دعوام شده و تو حموم دارم گریه میکنم و سیگار میکشم و فقط بلدم تهدید کنم و بگم اگه بیای تو خودمو میکشم.

نه، نه. وایسا.

احساس میکنم یه مردی هستم که تو اواخر دهه بیست درگیر یه نزاع خیابونی شدم و دوستمو زدن و منم عین خیالم نیست که داریم دسته جمعی به گا میریم. میفهمم که داریم به گا میریم ولی اب از سرم گذشته.

البته همه ی اینا هم نه.

احساس میکنم یه دختر 22 سالم که سر هزارتا نخ رو باید بگیره و بپیچه تا یه قرقره باش درست کنه، بعدش تازه بشینه زندگیشو بدوزه.

خلاصه که امیدوارم خوب پیش بره همه چی. امیدوارم مسیرو پیدا کنم و برم جلو. ما که تابع این خودیم، محصول هنر گردم خواهی تو اگر جونم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان