در اغوش گرفتن تنهایی

وقتی میفهمی زندگیت چقدر از روی هیجان بوده جا میخوری. ناراحت میشی. هیجان زدگی فکری به این معنا نیست که به ایندش فکر نکردی. احتمالا اونچه از ایندش تصویر ساختی برات بهای سنگینی داره که چون در هول و ولای انجام کار هیجانی هستی، دودوتاش با چارتاش میخونه. در حالی که اینجوری نیست.
مثلا من در خیابان انسانی هستم که فوش مادر به کسایی که تیکه میندازن، میدم. در خیابان هایی که امکان خفت گیری است با بددهن ها دهن ب دهن میشوم. با خلافکار جماعت درگیر میشوم. یک نتیجه ساده اش این است که به زودی چاقو خواهم خورد. و در ذهن هیاهوجوی وحشی خودم فکر میکنم حالا غلط کرده اصلا به من گفته سلام و ب درک که چاقو میخورم.من هم دوتا فوش بارش میکنم.مصلحت اندیش ریشش را میخواراند و میگوید ول میکنم و میروم چون محیط باز است برای دعوا و درگیری. هیجان زده میگوید به چپم. زبان ب زبان میگذارم.بپذیر پدرسوخته. کار عقلانی با کار ارمانی فرق دارد. تازه ان هم ارمان تو.
خیلی کارای هیجانی انجام دادم که اون لحظه فکر میکردم بهترین کار ممکن بودن. شاید حتی اگر برگردم تکرارشون کنم. ولی دلم میخواد کارایی رو تکرار کنم که اسیبشون به خودم بوده فقط. نه جاهایی که باعث شدم بقیه ضربه بخورن یا به نوبه خودم ضربه زدم. با رفتار یا با گفتار نه چندان سنجیده.
مثلا همین امشب هم فکر میکنم حرکت هیجانی خرکی ای زدم.طبق عادت به هم دیگه اینسایت میدادیم که کجای کارمون میلنگه. و خب منم شیر اب رو باز کردم رو دوستم.باید بیشتر مراقب میبودم.کار طبیعی ای محسوب میشد در داینامیک روابط ما. اما همیشه باید حساب حساس بودن را گذاشت وسط.خلاصه ریدم‌.
احساس میکنم مدت هاست از خودم دورم و دلم میخواد وقت تنهایی صرف کنم.تنهایی پیاده روی کنم. تنهایی بروم کافه. تنهایی کتاب بخونم و تنهایی فیلم ببینم. تنهایی حتی سیگار بکشم.دلم میخواد تنهایی خودم رو در اغوش بکشم.دلم برای خودم تنگ شده و انگار، از بغل کردن خودم سیر نمیشوم.

سلام ریحانه جان، من مادرتم

زن، من اصلا حتی صدای تورو یادم نمیاد.تصویری از تو  در هیجای هیپوکامپ من ثبت نشده. از وقتی به یاد دارم شبیه گوگوش بودی. شاید برای همین نوجونیم با آهنگای قدیمی گذشت. حالا بعد از پونزده سال پیام دادی که سلام ریحانه جان، من مادرتم، منتظر پیامتم.

خیلی غیر منتظره بود. اون هم تو این بازه حساس دوهفته مونده به کنکور. یهویی من یک صفحه از کتاب بار هستی رو میخونم که شخصیت اصلی بعد از بیست سال بچش رو میبینه، و با یکی صحبت میکنم راجع به شرایط که از تو خبری ندارم خیلی سال است، و تو نیم ساعت بعد پیام میدی؟ واقعا این تصادف ها جالبن. زندگی مثل یک پازل عظیمه.

میپرسند حست چیه. و من هیچ حسی ندارم به جز استرس. که حس محسوب نمیشه.نگرانی حس محسوب میشه؟ نمیدونم. هرچی هست این زندگی ای که دارم هیچ روزش مثه روز قبل نیست‌. به تو گفته بودم، باور نمیکردی انقدر پر فراز و نشیب و پر از غافلگیری باشد. اما هست.

ساعت دو نصف شبه و اگر زنده از خواب بیدار شم روز دیدن تورا تعین میکنم. به تو گفتم باید فکر کنم ببینم مایل هستم شمارو ببینم یا نه. و تو گفتی راحت باش، فکرهات رو بکن. 

بیشتر از اینکه خوشحال باشم نگران توام که یک وقت مشکلی برایت درست نشود از سمت خانواده همسرت که تصمیم گرفته ای هم رو ببینیم. ازت پرسیدم.گفتی مشکلی نیست. امیدوارم واقعا نباشد. به ریسکش نمی ارزد این دیدار. تا ببینیم چه میشود.

پرندگی

غمگینم. ولی زنی مصمم در درونم فریاد های خاموش میکشد. نه، فریاد نه.نشسته است روی صندلی، در سالن بزرگی به پهنی یک استادیوم، و چراغ سفیدی بالای سرش تا روی ران هایش را روشن میکند. غمگینم. ولی کسی در این اتاقی که به سیاهی نشسته است همراهم نیست. انگار که تمامی قدرت های ماورایی را در اختیار دارم. انگار که رسیده ام به زمانی که همچون زن مصمم و غمگینی به پذیرش رفتن تو فکر کنم. به پذیرش سال های سخت پیش رو. به پذیرش سال های سخت پشت سر.
سعی میکنم در میان زوزه بدبینی ذاتی ام وقار و متانتم را از دست ندهم. هرچند از این چیزها زیاد بویی نبرده ام، همین ته مایه اش که به ارث رسیده را سعی میکنم حفظ کنم. لباسی به رنگ سرخ بر و تنم را گرفته در خودش و غمگینم.و قوی.وقدرتمند.ومصمم.وقاطع.و غمگین.
برگشته ام‌. اما این بار نه با روحیه جنگاوری خباثت بار. بلکه با سکوت و شنوایی و مراعات و فاصله، برگشته ام. با مرزهایی برگشته ام که زمان و انرژی و احساسات بر خط سفیدشان خون ریخته اند. برگشته ام.
میخواهم وقتی چشمانم بسته است، خواب باشم.وقتی بیدارم هوشیار.وقتی می‌خوانم شنونده، وقتی میبینم، نگریستن باشد ان کاری که میکنم.در لحظه، در اکنون.
شجاعت میخواهد.شجاعت میخوام، و از زن درونم مطالبه میکنم.

کمد فلزی شماره۱۳

هی یک نخ برمیدارم و میگویم اخریش است. نمیدانم این اراده ضعیف من است یا تقصیر تصویر چین و چروک زیر چشم توست که دارد هلاکم میکند. تقصیر این خدایی که نمیپرستیم هم نیست، تقصیر هوای سردی که از لای درز پنجره ها می اید؟ یا شاید به قول رضا براهنی تقصیر دستانت است که شبیه بوسه بوده است. کاش یک دست نوشته از تو داشتم و مدام برای خودم پستش میکردم دم خانه ام. پستچی که می امد میگفتم برایم نگهش دارند تا برسم. هزاران ساعت دلتنگی را هر بار با نوشته تو که شاید ادرس یک کافه یا ساعت ملاقات بوده را باز میخواندم. چسبیده ام تورا سفت و سخت در اغوش خالیم. پژواک صدایت لابلای درختان صدایم میزند. هرجا میروم، خیال کمرنگ شده تو سینه خیز میرود پشت سرم و سایه ام هم حس آمیختن با تورا میدهد. مزه فراموش نشدنی بازی های کودکانه ات رفته زیر زبانم. در همه تورا میجویم و هیچکس تولد دوباره تو نیست در قلبم. اگر از من بپرسی چرا نمیدانم. بپرسی چطور نمیدانم. بپرسی چگونه و چه ها نمیدانم. فکر تو، فرصت هارا از کفم میبرد. نه که در به درت باشم، نه که برایت اشک بریزم، نه که سیگار به یادت امانم را ببرد، نه‌. تو در کمد فلزی شماره سیزده رختکن روانم لباس هایت را عوض کرده و رفته ای.

دهان جر خورده

وقتی نگا میکنم به زندگیم، همیشه دنبال سخت ترین چیزا رفتم. همیشه خودم رو انداختم وسط چالش های بزرگ. از انتخاب رشتم که اومدم فیزیک، از پروژم که رفتم سراغ مغز، از ترم های شلوغم که رفتم دنبال ta ای. از انتخاب واحدام که درس از بخش ریاضی برداشتم. حتی از انتخاب ساز که رفتم سراغ سخت ترینش.
چرا همیشه سخت ترین چیزارو انتخاب کردم؟ چرا همیشه پامو گذاشتم توی مسیرهایی که بگاییشون زیاده؟ چرا مثل بقیه دنبال راحتی خودم نبودم؟ هیچوقت دنبال چیزای راحت نرفتم. حتی توی انتخاب روابطم رفتم سراغ سخت ترین ادم ها. توی مسیر دوستی هام رفتم سراغ نشد ترین کارها.
چرا هیچ وقت با خودم مهربون نبودم؟ همیشه خودم رو انداختم وسط کارایی که توشون ضعف داشتم. از پسشونم بر اومدم ها. ولی همیشه تن به اضطراب و استرس دادم.
بعضی مواقع به خودت میای میگی چی شد که اینطوری شد؟ چرا مسیر های اسون تر رو امتحان نکردم؟ چرا راحت تر زندگی نکردم؟
چطور؟ چرا با خودم اینکارارو کردم؟ من از تانسور چی میفهمیدم که رفتم سراغش؟ من از رابطه با ادم خلافکار چی میدونستم ک رفتم سراغش؟ من از متلب چی میدونستم که رفتم تو دلش؟ من از امار چی میفهمیدم که گرفتمش؟ من چرا باید با استادم که بیست سال تو زمینه نوروساینس سابقه داره باید کل کل میکردم سر اعتقادم به برهمنهی فیزیک و روانشناسی؟
بعضی مواقع دلم به حال خودم میسوزه. هرکدوم از این چالش ها مثه افتادن تو جهنم بوده. مثه وقتی که دندونت درده روش ته‌دیگ میخوری‌. بعضی مواقع فکر میکنم زندگیم از قبل نوشته شده. همه چیز به همه چیز ربط داره.اقدامات تصادفی چطور میشه انقد یکپارچه بسازه ادم رو؟
نمیدونم. امشب خیلی دپرسم. ناراحت و افسرده. گیج و منگ.تکلیف این موضوع باید روشن شه. دهنم جر خورده.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان