توی کافه نشستم و منتظر نیستم.
در پنج متری دم کافه، جفت بیمارستان هلال احمر، یه پسری نشسته و داره گیتار میزنه. من خوب سازهارو نمیشناسم ولی این یه گیتار کلاسیک نیست. الکتریک هم نیست. اهنگ هایی که میزنه، دقیقا به درد زمانی میخوره که تازه از تراپی اومدم و میخوام شیرعسل سفارش بدم. انگار که کلوپاترا داره برات میرقصه. انگار یه کارگری هستی در حاشیه های اهرام ثلاثه که از فرط کار، عرق کرده و تا بالا بردن بلوک بعدی چند دقیقه ناقابل فرصت نفس کشیدن داره.
هر بار که این مرگ تکانشی رخ میده، نسبت به بار قبلی اروم ترم. به نحوی که انگار مایلم در این ساعات پایانی عمر در لحظه باشم. حقیقتا، این حس اشناییه که از کودکی به خاطرش دارم. این مرگ های تکانشی پی در پی، مثل اینه که یکی صندلی رو از زیر پات بکشه و با کمر بخوری زمین، بعد یک درد خفیفی پخش شه توی ستون مهره هات و بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، پا شی و بری. همینقدر معمولی. همینقدر ساده.
پی نوشت:
کوریون عزیز که برام کامنت گذاشتی، چون گفتی میخونی اینجا جواب میدم، حال اینکه توی بلاگفا کامنت بگذارم و بعد بگه ایمیل معتبر نیست رو ندارم. راستی، بلاگفا بودی؟ ب خاطر ندارم. لاکن، حواسم به تو هست. مثلا سری قبلی که رفته بودم خونه حوالی ساعت سه ونیم چهار صبح نشسته بودم زیر طاق، بغل دسشویی، نخ اخر وینستون قرمزم رو با اهنگ کمل میکشیدم و ماجرای خاکسپاری لوکسوری ای که نوشته بودی رو میخوندم. به صورت کلی، لذت بخش بودی و هستی. خوب میشم، چون خوب بودن بیشتر بهم میاد.