ترس در شان تو نیست، بهت نمیاد

ترس در شان همه هست، بزدلی هم همینطور، ولی توی موقعیت های سخت به بعضیا نمیاد. بعضیا باید جور بکشن. باید رهبری کنن، باید حضور دائم داشته باشند و استراتژی بچینن. ظلم روزگاره، کاری از دستم بر نمیاد.

در یک مانیای سگی هستم. انقدر انرژی دارم که دلم میخواد هرچی هست رو بزنم بشکونم. گوشیمو بزنم تو دیوار، لپ تاپو بزنم تو در، لیوان رو بزنم تو صفحه تلوزیون. به تمام کسایی ک نباید پیام بدم، به اکثرشون نود بفرستم، بزنم پس گردن بابام.لیلا رو انقد قلقلک بدم تا از خنده بشاشه به خودش. ایمیل بزنم به استادام. ماجرا رو به روی لاشیا بیارم. تو خیابون مثه ارشمیدس لخت لخت بگردم و بگم یافتم، یافتم.

ولی نشستم زیر پتو، ب زور. با قاشق هندونه میخورم و سریال گودال رو میبینم.ب زور نشستم و زیر پتو کز کردم.

قاه قاه قاه، بله بله بله.

کنسل و ادامه ماجرا

انقدر در ژول روز درحال نوشتن و نکته برداری از چیزهای مختلفم که خسته ام میشه. برای همینم روزنوشت های مدرسه تابستانه رو نیمه تموم میزارم.

درحال تحلیل و ریشه یابی هستم توی زمان های مختلف. پازل زندگیدیه قدری عجیب یود که به طرز عجیبی، با زنجان اومدنم موافقت شد، و وقتی اومدم زمانی بود که تازع به بیماریم آگاهی پیدا کرده بودم، و در ادامه جلسه ای رو شرکت میکنم که راجع به اون به زبان دیگری صحبت میکنه.

پازل زندگی عجیبه دوستان. عجیبه.

علی ای حال زنده هستم و متفکر. برای همین هستم، مگه نه؟

مدرسه تابستانه: روز اول

۱۱:۳۸ دقیقه ظهر یکشنبه.

گزارش شنبه، از طلوع تا غروب:

دیر از خواب بلند شدم. برنامه این بود که ساعت هفت و نیم، حموم رفته، صبحونه خورده و شیک و پیک، درحالی که یه مکالمه عمیق و طولانی رو به سر انجام رسونده باشم با دوست صمیمیم، ترمینال باشم و در حال حرکت.

لاکن ساعت هفت و بیست دیقه تازه از خواب پریدم و درحالی که گه رو از شوربا تشخیص نمیدادم اسنپ گرفتم و با نهایت سرعت لباسامو پوشیدم و رفتم توی خیابون. اسنپ اول کنسل شد و اسنپ دوم هفت و سی دیقه دم در بود. 

بابام هی بهم زنگ میزد، من سابقه جا موندن از پرواز و دیر رسیدن به اتوبوس توی رزوممه. نگران بود که نرسیده باشم چون شب قبل کلی سفارش کرده بود. بار اول از ترس جواب ندادم، بار دوم از بی حوصلگی و بار سوم با استرس. بار چهارم جواب دادم گفت از ترمینال کلی زنگ زدن که کجایی. گفتم تا دو دیقه دیگه میرسم.

سوار اتوبوس شدم. قرصام رو خوردم و خوابیدم.یه جا زدن کنار، رسیدم یه دست برم دسشویی و یه پپسی بخرم. یادم نمیاد سیگار کشیده باشم. شایدم وقتی ترکای محترم به کله پتی و لختم نگا میکردن و سعی میکردن بی توجه باشن بهش پشیمون شده بودم که سیگار بکشم.

رسیدم زنجان. تا خوابگاه راه زیادی نبود اما باز هم گم کردم. خب نمیدونستم. چیکار کنم. مهمانسرا رو به عنوان خابگاه بهمون داده بودن‌. زنگ زدم به شماره مجهولی که باید میومد و در رو واز میکرد. رفتم تو، خونه قشنگی بود. حقیقتا تصورم از مهاجرت و خونه، همچین چیزیه. تو ایران تجربش کردم. اشپزخونه طبقه دوم که تختم اونجاست یه میز چوبی و یه رومیزی قشنگ داره. پنجره آشپزخونه طاقچه داره. خیلی وقت بود طاقچه ندیده بودم. این خونه های مدرن مدل جدید ارزشی برای اینکه گلدون ها رو باید گذاشت لب طاقچه قائل نیستن. خب شاید یکی بخواد کونش رو بزاره اونجا و سیگار بکشه و تکیه بده به انتهای باریک پنجره. که خب، خداروشکر این کار توی این خونه مقدوره.خصوصا که اونور پنجره یک درختی هست، به بلندای ریخت و قیافه ساختمون.

لباس پوشیدم. اتو نداشتم.اومدم دانشکده. زیبا بود. مثل همیشه زیبا بود. امفی تاتر شیمی من رو یاد شهریور پارسال انداخت. اخر کنفرانس نجوم رسیدم. تو همون دقیقه نود هم میشد چیز یاد گرفت. یاد گرفتم. ناهار سلف صف طولانی ای داشت. شهاب ابراهیمی هنوز ایرانه. یادمه پارسال داشت کارای رفتنش رو انجام میداد.شاید رفته المان و برگشته. هم رو شناختیم و توی زمانی که مسئول سلف داشت برنج میریخت حرف زدیم.

سر میز، من بودم و ریحانه ج و احمد و علی و امیرحسین و اسماعیل. همون‌جوری که میز بغلی داشتن راجع به توابع گوسی حرف میزدن، نهایت بحث علمی ما این بود که چرا مرغ خشکه؟ ولی از سلف شیراز خیلی بهتره ها نه؟ اره اره.

بعدش، یک جایی پشت دانشکده، زدیم زیر سیگار. کنفرانس بعدی رو یکمی دیر رسیدیم و تهش یه سوالی پیش اومد برام که از استاد پرسیدم. اون هم با متانت خالص جواب داد و الان در حال بررسی همون مسئله هستیم. در هر صورت، کنفرانس بعدی که راجع به خودآگاهی بود رو باید میخابیدیم. چون از خستگی در حال سقط شدن بودیم. میدونید، چندان هم این دانشجو های جاهای دیگه ابرقهرمان نیستن. سوالایی میپرسن که من هم میتونم جواب بدم. این باعث شد بیشتر خوابم بگیره. یه هویی با صدای خروپف ریحانه ج از خواب پریدم. ریحانه ج تازه یه شکست عشقی سنگین خورده. راستشو بخواید خیلی چیز سخت و بگا رفته ای بود ماجرا. از ادم هایی که توقع نداری بیشترین ضربه رو میخوری.

علی ای حال برای شام نموندیم و برگشتیم خابگا. با میم یکمی حرف زدم. ولی باید میرفت. وقتی از خاب بیدار شدم زنگ زده بود.تا لحظه ای که داشتم خط چشم میکشیدم داشتیم حرف میزدیم. چون قرار شد با ریحانه ج بریم زنجان گردی و هر شب یه کافه خوبشو امتحان کنیم. میم بهم گفت چشمات به اندازه کافی قشنگ هست که نخوای خط چشم بکشی. گفتم همه کارایی ک ادم انجام میده برای زیباتر شدنه. هرکسی، یک جوری.

اسنپ اومد، پسر در رنج سنی بیست و پنج تا بیست و هفت بود. ترک بور با وجدان، با مقداری اورثینک و طرحواره ایثار. چیزی که ما به عنوان معرفت می‌شناسیم. در هر صورت سه تا کافه معروف زنجان رو رفتیم و بسته بودن. ساعت ده شب اس و پاس درحالی که از گشنگی داشتیم میمردیم فرشته نجات اسنپ سوار مارو برد یکی دیگه از کافه های معروف. توی راه به یک کودک کار پنج تومن داد.اهنگایی که میگفتم رو می‌گذاشت و کلیم برای زمانی که بریم ببینیم این کافهه دیگه بازه یا نه وقت می‌گذاشت. تهشم نمیخواست پول بگیره. می‌گفت شما مهمونید. این رو که گفت بابت اینکه به ریحانه ج در مسیر گفته بودم گوگل مپ رو حواست باشه عذاب وجدان یک اپسیلونی گرفتم.با اصرار براش واریز کردیم. خداحافظی کرد و رفت.

کافه بزرگ و قشنگ بود.ولی لخت، چون موسیقی زنده نداشتن امشب. مدیر داخلی یک پسر هجده ساله بود. وقتی ریحانه ج رفت تا با یکی تلفن صحبت کنه داستان زندگیش رو برام گفت. فوتبالیست بوده و تو تیم زنجان. خانواده همه از کرج نقل مکان میکنم اینجا. ولی به خاطر مشکلات خانوادگی «که همیشه یقه بچه اول رو میگیره» از فوتبال کشید بیرون. هنوزم وقتی از زمین چمن رد میشه گریش میگیره. یه دوره طولانی ای افسرده بود.اینجا شریک شد توی کافه معروف اون سر شهر. ولی دوستش توی کرج سه نفر رو تو تصادف کشت و فقط تونست دیه دو نفر رو بده. این پسر هم دونگ کافش رو فروخت و داد به دوستش. زندگی پر فراز و نشیبی داشت تو این دو سال اخیر. ولی زنده مونده بود و تو این کافه معروف یه چیزی بود برای خودش. میخواست برام شارژر بیاره درحالی که نگفته بودم. به این فکر کردم که شاید سرش رو کرده توی گوشیم و دیده. اما نه، من گوشی دستم نبود وقتی حرف میزدیم. این مهمون نوازی خودش بود‌.

سس پستو روی پیتزا یک توهین اشکاره. یک مزه نچسب تو دل نروی مسخره. یه سو تفاهم بزرگ موقع انتخاب یک چیز خوشمزه. خوشم نیومد.

از کافه اومدیم بیرون. پسر مهربون خداحافظی کرد و برای شب های بعد دعوتمون کرد. خب، مشتری مداری خوبی بود‌. توی اسنپ اسماعیل پیام داد تا بیایم سیگار بکشیم. نشستیم لب جوب خشک پر از برگ. خندیدیم و گفتیم و رفتیم. شارژر اسماعیل هنوز توی خابگاه ماست. یادم رفت بیارمش.

قرصام رو خوردم. کم کم خابم برد‌. صب، درحالی که قرار بود حموم رفته و شیک و پیک بریم دانشکده، باز هم خواب موندیم. خواب خوبی بود.چسبید.

ایا مرا خواهی کشت؟

اتوسا گفت من که همین حرفارو بهت زدم. چرا با حرفای من از این رو به اون رو نشدی؟

گفتم آتوسا، تو دوستمی. رفیقمی. توی مشکلاتم بودی، توی ناراحتی ها و نگرانی هام.وقتی به من میگی فقط تو نیستی، وقتی به من میگی پتانسیلش رو داری، طبیعیه که کمتر باور میکنم. چون دوستی ایجاب می‌کنه صادق باشی اما همیشه دل نشکنی.

اما اون رو با یک اطلاع قبلی کوچیک دیدم. اما اون رو نمیشناسم. و من رو نمیشناسه. نیازی به اینکه ترحمی به خرج بده نداره. نیازی به اینکه محبتی القا کنه نداره. نیازی به اینکه احساس مسئولیت کنه نداره. صادقانه ترین سخن از زبون ادمی در میاد که دیگه دیداری باهاش میسر نمیشه. که البتع به جد ناراحتم میکنه و به جهد، شاید دوباره دیدمش.

اتوسا گفت اها، حالا فهمیدم.

گفتم، اره.

و نقطه m زندگیم تحریک شد.خب وقتی اینهارو میخونی حس کن پیامبری.تا از لذتت لذت ببرم.

چایی سی تومنی لمیز

از صبح، ساعت هفت و نیم بیدارم.

حدودا یک کیلومتر پیاده روی کردم تا رسیدم اونجا. به جرات میتونم بگم استاد نوروتراپی که داشت بهمون درس میداد از پفیوز ترین لدم های دنیاست‌.

کلا، یک گوشه نشسته بودم و هر از گاهی سوال میپرسیدم که خب با تو پوزی محکم یارو مواجه میشدم. اما برای این نمیگم پفیوزه، برای این میگم که خیلی راحت و با حرص و سرخوشی راجع به شک الکتریکی بیماران اسکیزوفرنی حرف میزد. نمیدونم چرا جمعیت میخندید. حمعیت هم پفیوزند. دیگه برام مشهوده برای جلب رضایت ادم ها میتونن چیکار کنن.

زودتر از کلاس زدم بیرون. گور پدر پولش، خوبیش اینه که سه تا مدرک قابل ترجمه میدن و میشه رزومه. امیدوارم فردا که یکم بحث های مهندسی داریم خوشحال تر از الان باشم.

رفتیم باغ ملت.یه جورایی منو یاد پارک ازادی شیراز انداخت. همونقدر بزرگ، با معماری پیچ در پیچ خاص خودش. بعدش اولین بار با مفهوم بی ار تی و استرس دائمی مردم روبرو شدم. البته راستش رو بخواید برای دومین بار. اولین بارش مربوط به روزی بود که از کرج میومدم تهران با مترو. به راننده اسنپ امروز گفتم حاضرم تو شیراز بنایی کنم ولی نیام تهران برای زندگی. خندید‌.

توی باغ فردوس اتفاقی یکی از دوستای اتوسا رو دیدیم. حدودا سه چهار ساعت داشتیم حرف میزدیم. خیانت دیده بود. یعنی، بنده خدا نمیدونست خیانت دیده. ولی ما میدونستیم. و داشت مثل ابر بهار گریه میکرد. یکم اروم شد. دست داد و خداحافظی کردیم. 

توی راهم. پارمیس سرما خورده. آتوسا با دوسپسرش صحبت میکنه. منم حس میکنم جای یه چیزی خالیه.

جای چی خالیه؟

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان