تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

رنگ محبت تو

دوست داشتن تو به سان لباس زنیست که شکوفه های انار بر آن نقش بسته اند. لباسی که پیش از هر هم اغوشی، مرد دستش در قسمتی از ان گیر میکند و به ناگاه پاره میشود. بارها و بارها و بارها. این دریدگی عریان، چیزی نیست که با ان بشود در خیابان دیده شد. این دریدگی عریان چیزی نیست که با ان بشود در خانه، جلوی بچه هامان راه رفت. نمیشود در جمع رفت و به سخره گرفته نشد، نمیشود در تنهایی ماند و با ان سرمای استخوان سوز بهمن را تجربه کرد.

نمیشود. راه حلی ندارم. همه چیز، همین است.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان