حافظه به دختر بچه ای سرتق سوار بر دوچرخه میماند،درحالی که از دست انداز ها به زور فرار میکند و پشتش محکم میخورد روی صندلی و دردش می اید، زمان را از سر میگذراند. هر جا که دلش بخواهد میزند بغل و نگاه میکند، هرجا را دوست نداشته باشد تغیر مسیر میدهد. گذشته، آینده را و اینده گذشته را دستخوش تغیر میکند.من را به یاد بیاور در سی شهریور چهارصد و یک، وقتی در کافه نشسته بودم و بقیه را نگاه میکردم که چطور تک ب تک با خود یا دو به دو با دیگری مشغول بودند. کمل مشکی کشیدن من را به یاد بیاور وقتی نمیدانستم سه ماه بعد از صاحب سیگار ضربه سختی خواهم خورد. من را به یاد بیاور وقتی با دختر سمت راستم، شیش ماه بعد رابطه صمیمانه برقرار کردم و امروز بعد از گذشت شیش ماه از شروع ارتباط مایل به قطع دوستیمان هستم. من را به یاد بیاور وقتی پسر گوشه سمت چپ میز را از نظر میگذراندم و در زمستان همان سال، ساعت ها به درد دل های او راجع به دختری که دوستش دارد گوش میدادم. من را به یاد بیاور وقتی دختری دست من را کشید تا به بهانه دوستی چندین ساله مان برایم خاطره جداییش را با اشک و اه بگوید و چند ماه بعدش پشت سرم همه جا صحبت کند و بگوید از من بدش می اید. من را به خاطر بیاور در کوچه های ارم که افتاده بودم و پسری یه سان برادر دست من را کشید و بلند کرد و حال با صبح سپید روزگار خویش ازدواج کرده و نمیدانسته ده ماه بعد واقعه دیسک کمر میگیرد. از من که فکر نمیکرد خواب روی پتوی خشک به یادش بماند.از من که فکر نمیکرد مزه غذای انجا زیر زبانش باشد.گفتگو هارا به خاطر بسپرد، کتاب هایی که دست جمعی خوانده را، بازی فوتبال ایتالیا و تخت روبروی تلوزیون را. دعوای فیزیکی و خطر انفرادی، چادر برعکس و لرزش دست موقع گرفتن لیوان...
دوچرخه را بزن بغل. از راه دیگری برو. تصویری که نمیخواهی را نگهدار و یادت نرود نمیتوانی هر چیزی که دوست نداری را پاره کنی و دور بریزی. نفس بکش. زندگی کن.