تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ساعت شیش و نیم به بعد، ملاصدرا

امروز دارم میرم دیت. احتمالا اخرین دیتی باشه که باهاش میرم. بعدش یا وارد رابطه میشیم یا کلا هم رو فراموش میکنیم.
برای این بار اخر، زنونه ترین لباس ممکن رو پوشیدم. از این ساحلیای بلند که نصف پاهاتم میندازی بیرون. از عمد پوشیدم.
موهامم کاملا صاف میخوام بکنم. حتی لاک هم زدم. ارایشمم به طرز زنونه ای میخوام پر رنگ باشه. انگار که هرچقدر بیشتر، در ذهن ماندگار تر. مثلا خودم رو گول میزنم.
میخوام دستای طرف رو بگیرم خیلی نرم و اهسته. بهش بگم بزن بغل میخوام باهات حرف بزنم. وقتی زد بغل، اون یکی دستمو میزارم رو صورتش. بهش میگم از دستم ناراحتی هنوزم؟ اونم ی جوابی میده. میگم میخوای برات تلاش کنم؟ اگر قهری از دلت در بیارم؟ اگر حوصله نداری شروع کنی هر روز من بهت پیام بدم؟ اگر خستته هر شب من زنگ بزنم خسته نباشید بگم؟ اگر داروهاتو یادت میره یادت بندازم؟ اگر دلت گرفته شنوای حرفت باشم؟
اونم یا میگه اره، یا میگه نه.
خلاصه، هرچه باداباد. جدیدا، زیاد برام مهم نیست. فقط به خاطر کارای زیادم دلم اعصاب خوردی نمیخواد. ارامش میخوام. وسلام.

سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان