تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

فروشگاه های زنجیره ای طبیعی باش

خسته بودم. اولین بار بود که به سوال کافه برویم؟ جواب نه میدادم. اول نگفتم نه، گفتم به نظر نمیاد جای پارک توی درکه پیدا کنیم. گفتی پس بریم سعادت اباد. در مسیر چه میگفتیم؟ از خستگی یادم نیست. اها، داشتیم ویدو های مدال اور های ایرانی جودو رو نگاه میکردیم.کیف میکردیم. جیغ میزدیم. ذوق میکردیم. ولی من خسته بودم.بعد گفتی شیرینی بخرم بخوریم.گفتم باشه. گفتی وایسا ببینم یه طبیعی باش باید اینجا میبود.نقشه رو نگاه کردی. گفتی خب ده دیقه راه داریم. یهویی دیدم روبروی کافه چهل ایم. گفتم عه! این‌جا رو یادته؟! همون شب کنسرت بمرانی! همونجاس که قبلش وایساده بودیم. بعد پیامی از دانشجوی تازه به قتل رسیده دانشگاه تهران رو دیدم. پدرش نوشته بود من کشاورزم. با پول بیل و کلنگ بچه هامو بزرگ کردم. این رو که خوندم، زدم زیر گریه. بغلم کردی. گریه کردم. اونجا، خسته تر شدم. اما تو رفتی و برام چیز کیک خریدی. تو یک شوالیه بودی.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان