فروشگاه های زنجیره ای طبیعی باش

خسته بودم. اولین بار بود که به سوال کافه برویم؟ جواب نه میدادم. اول نگفتم نه، گفتم به نظر نمیاد جای پارک توی درکه پیدا کنیم. گفتی پس بریم سعادت اباد. در مسیر چه میگفتیم؟ از خستگی یادم نیست. اها، داشتیم ویدو های مدال اور های ایرانی جودو رو نگاه میکردیم.کیف میکردیم. جیغ میزدیم. ذوق میکردیم. ولی من خسته بودم.بعد گفتی شیرینی بخرم بخوریم.گفتم باشه. گفتی وایسا ببینم یه طبیعی باش باید اینجا میبود.نقشه رو نگاه کردی. گفتی خب ده دیقه راه داریم. یهویی دیدم روبروی کافه چهل ایم. گفتم عه! این‌جا رو یادته؟! همون شب کنسرت بمرانی! همونجاس که قبلش وایساده بودیم. بعد پیامی از دانشجوی تازه به قتل رسیده دانشگاه تهران رو دیدم. پدرش نوشته بود من کشاورزم. با پول بیل و کلنگ بچه هامو بزرگ کردم. این رو که خوندم، زدم زیر گریه. بغلم کردی. گریه کردم. اونجا، خسته تر شدم. اما تو رفتی و برام چیز کیک خریدی. تو یک شوالیه بودی.

انگشت های به ان نیکی

زیر پتو بودم و به شوفاژ چسبیده. نشسته بودی، برهنه جفت من. هردو خسته بودیم.سیگاری گیراندم. تو برای من شعر لیلی و مجنون نظامی رو میخوندی. از بدنیا اومدن قیس تا مکتب رفتن. تا لیلی رو دیدن و دل سپردن. رفتن به سر کوه مجنون و معشوق در دامنه کوه و شعر خوندن. وقفه میدادی و توضیح میدادی. من توضیحات رو میدونستم ولی گوش میدادم و بین کلامت نمیپریدم که میدونم و میدونم. چون اصلا شعر مهم نبود. صدای تو مهم بود. وقتی تموم شد، خابیدیم. خوابم نمیبرد. پتو رو روی تو درست میکردم که سردت نشه. صبح زود باید بیدار میشدم. اروم لباس پوشیدم و نشستم پیش سرت که غرق خواب بود. بیدار شدی یک چیزی گفتی.دوباره خوابیدی. من به صورت تو نگاه میکردم.تو، نقش اول زندگی خودت بودی و ما در کنار تو.تو سازنده زندگی خودت بودی و ما در کنار تو. رنج تو مال تو بود و ما در کنار تو. شادی تو مال تو بود و ما در کنار تو. تو مال من بودی در اون لحظه که نگاهت کنم. تنهایی تو مال تو بود و ما، در کنار تو.

کافه لیدو پلاس،هفت حوض

ماشین را دوتایی هل دادیم سمت خروجی اتوبان. حقیقتا صحنه وحشتناکی بود اما سعی کردم بخندم و نوشته پشت نیسان ابی را بلند بلند برایت بخوانم: آهای غریبه غصه نخور، منم غرییم!
گفتم خدایا، ائمه ی اطهار، صدو بیست و چهار هزارتا پیامبر، تورو خدا نگاه کنین به دل این پسر بچه که تا ناموس توی ماشین خم شده و سعی میکنه درستش کنه. بلند داد زدم برای اینکه تورا بخندانم که نذر میکنم!
یک موتوری امداد خودرو از انجا رد شد. کمی ماشین را انگولک کرد و دل و روده اش را ریخت بیرون پ وصل کرد و ماهم خب، وایساده بودیم. تو شبیه فرفره میچرخیدی. دقت کردم، وقتی مضطرب میشوی دستانت را مشت میکنی و فشار میدهی. من هم هرچه اصرار کردی نرفتم داخل بشینم با اینکه سردم بود. تمام که شد پول اقاهه را دادیم و رفتیم.
گفتم مرد حسابی حرف بزن. خندیدی. گفتی فلان و فلان و فلان. گفتم خب فلان چیز فلان راه حل. فلان چیز فلان راه حل. فلان چیز را هم خودم حل میکنم. حالا دیگر غصه نخور
خندیدی. حالا شاد تر بودی. سرم زا به تو تکیه دادم و به سمت غروب رفتیم.

کافه کای، جردن

من زیاد حرف میزنم. البته خودم معتقدم کم حرفم و درونگرتیی من را هیچکس ندیده است. اما، من زیاد حرف میزنم. روبروی هم نشسته بودیم. سیگار کشیدن تورا مسخره کردم. پشت چشمی به من نازک کردی و من خندیدم. یکهویی از تو پرسیدم فلانی ب نظرت ما در تله ی انسان بودن گیر نیفتادیم؟ تو گفتی یعنی چه؟ گفتم همین دیگر، من و تو دیگر! بقا! ب نظرت ما در چرخه بقا نیفتادیم الان؟ گفتی چرا. و گفتی به نظرت خیلی خوب است. و گفتی میدانی، ادم وقتی در این موقعیت است، شب که میرود خانه، سرش را جور دیگری روی بالشت میگذارد و حس بهتری دارد.امید بیشتری به آینده دارد. گفتم نظرت راجع به امید مثبت است؟ تصدیق کردی. من خندیدم. تو گفتی امید خیلی چیز خوبی است و دوستش دارم.
در ان لحظه، ما باهم خیلی تفاوت داشتیم.

کاج های برفی

به تو تکیه داده بودم و به ییرون نگاه میکردم. کاج های برفی سرتاسر پارک جنگلی را گرفته بودند و از افتاب کم رمق خبری نبود. پرنده ها پرواز میکردند. موسیقی بی کلامی گذاشتی. میشناختمش. سالها پیش برای اولین بار شنیده بودمش. از تو پرسیدم به نظرت انسان برای اینکه حامل عشق باشد ضعیف نیست؟ تو به من گفتی به روبرو نگاه کنم. خانواده سه نفره ای در برف ها بودند. دست کودک چهار پنج ساله خود را گرفته و میخندیدند. گفتی نگاه کن، جواب سوالت آنجاست. نه، انسان برای حمل عشق ضعیف نیست.
گفتم نمیدانم چرا غرق در ناباوری ام. این زیبا ترین صحنه زندگیم است و من غرق در ناباوری ام. گفتی من غرق در ارامشم اما. خندیدم. از تو پرسیدم چرا بین ما این همه تفاوت است. گفتی چون من امید داشتم که این روز را تجربه کنم.و حالا، کردم. پس ارامش دارم.گفتم یعنی میگویی من چون امیدی به تجربه این روز نداشتم، ناباورم؟ گفتی نمیدانم.
و من غرق شدم. در لحظه عمیقی که تا ابد در ذهنم میماند.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
T=t[(1-v^2/c^2)^-1/2] ]^1/2
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان