ساکورا

بعد چهارسال طرح جدید تتو زدم. یک شاخه از شکوفه های گیلاس.با رنگ های صورتی و زرشکی و قرمز. با شاخه ای که از روی شونم تا وسط قفسه سینه ام ادامه پیدا میکنه. ازش خوشحالم. دوستش دارم و انگار همیشه بودش.احساس راحتی دارم باهاش و دلم میخواد روزهای تابستونی گرمی رو با شاخه گیلاسم مثل بهار تجربه کنم.

امتحاناتمو خوب دارم میدم. تا یک ماه دیگه فارق التحصیل میشم و برمیگردم خونه. قراره وقتی برگشتم برم سر کار تا تابستون تموم شه. از همین الان دارم یه این فکر میکنم که زندگی زیبان در شیراز تموم شد. شهری که قبل از دانشگاه یک بارم پامو توش نگذاشته بودم و بلاخره قراره باهاش خداحافظی کنم.

یک رابطه بسیار خوب رو تموم کردم. متاسفانه. دوستش داشتم، بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردم. و ناراحتم. دلم میخواد مدام با بقیه حرف بزنم و صحبت کنم و سر خودم رو مشغول کنم تا از ذهنم بره‌. دوسش داشتم.حیف که مجبور شدیم توافقی تمومش کنیم. هنوزم سراغ هم رو میگیریم. امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشه و به جاهای بالا بالا برسه. بهش افتخار میکنم. انسان سخت کوش و جاه طلبی بود توی خواسته هاش و رسیدن بهشون.

دوتا ارتباط دوستی که از دستشون داده بودم رو دوباره بازگردوندم. تلاشی نمیخواستو یک زنگ کافی بود. یک سلام کافی بود. دل هم رو شکونده بودیم ولی مهربونی و بخشش چیز خوبیه. شبا بدون اینکه به نفرت هات فکر میکنی سریع تر خابت میبره چون همه چیز سر جاشه.

اولین داستان کوتاهمو نوشتم و میخوام به زودی توی یک انجمن ادبی معروف شیراز ارائش بدم. تا الان اکثرا راضی بودن. یه سریا نفهمیدن. یه سریا هم وسطاش ول کردن. اما خوشحالم که بلاخره تونستم یک داستان رو بنویسم. و میخوام ادامه بدم و بیشتر بنویسم. شاید داستان بعدی ای هم نوشتم. نوشتن کاریه که نیازی نیست براش فکری بکنم. به راحتی میاد.اینش خوبه.

زندگی ادامه داره. متاسفانه یا خوشبختانه مارو هم دنبال خودش میکشه. مجبورمون میکنه اونچیزی که میخوایم رو خلق کنیم. مجبورمون میکنه تن بدیم. مجبورمون میکنه ناراحت باشیم. مجبورمون میکنه از ته دل بخندیم و یادمون بره همه چیز رو. زندگی ادامه داره. اما هرجا هم تموم بشه من راضیم. ساکورای روی بدنم به معنی ادامه دار بودنه. به معنی لذت از لحظست، چون درختش گیلاس نمیده.ولی سایه باوقار و خوبی داره. به معنی مرگ و تولد و شکنندگیه. من شکوفه گلاس بودم توی زندگیم. نتیجه های خوبی نداشتم اما مسیرای مختلفی رو رفتم‌. راضیم. امیدوارم بتونم مسیر ایندمو به زودی انتخاب کنم و از بلاتکلیفی خارج شم. به افتخار اینده. به افتخار لحظه اکنون. به افتخار گذشته.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان