تبدیل به یک زندانی فراری شده ام. چندیست که حالم خوب است و همین رعشه به تنم می اندازد. خوشبختانه امشب موفق شدم دوباره به اوج خرابی احوالاتم دست پیدا کنم و از ناراحتی به مرز جنون برسم.این حداقل یک مسیر تکراری و اشنا است. تا اینکه حالت خوب باشد. وقتی مساعدم انقدر نگرانم و احساس کمبود میکنم که حتما چیزی را که ممکن است حالم را بد کند فراموش کرده ام که مغزم مثل ساعت کار میکند. اما باز هم باعث خرابی حالم نمیشود. بله چند روز است لای کتاب را باز نکرده ام و این دارد روانی ام میکند. به این زجر آگاهی کامل دارم.هرچند راه خلی برای درمانش به ذهنم نمیرسد. مسخره است که یک ادم بالغی که تا چند ماه دیگر وارد سنی میشود که تقریبا یک چهارم زندگی اش را سپری کرده و سه چهارم دیگر، میمیرد، دغدغه دیوانه کننده اش این باشد که چرا دو روز است درس نخوانده. چیز دیگری در دنیا وجود ندارد که به ان فکر کنم؟ وجود که دارد اما انگار از هیچ اهمیتی برخوردار نیست. آنقدر که من از درس نخواندن و تکلیف ننوشتن میترسم و حالم را بد میکند هیچکس را اینطور درگیر نکرده.حداقل ان دوستم که اوضاعش مثل من است به این نتیجه رسیده که گه خاصی در زندگی نیست و از این رنج میبرد.به نظرم متعالی تر است تا اینی که من دارم. حتی در رنج بردن هم ترحم برانگیز و چندش اورم.تراپیستم اگر این جمله را بخواند یحتمل سکته خواهد کرد و طبق معمول به من خواهد گفت ریحانه کار ما باهم بیشتر از چیزی بود که فکر میکردم. همیشه هم وسط مشکلات من انقدر غرق میشود که میگوید ساعت را فراموش کردم.به هرحال، اوضاع حال بهم زنی دارم و انگار متخصص این هستم که توی کثافت خودم غرق شوم.
احمقانست که فکر کنی بدبختی من درس است. از نوعی کمالگرایی مضر به سطوح رسیده ام که هیچوقت در زندگی من نبود. از نوعی تغیر در روتین زندگی رنج میبرم که هر بار در سازگار کردن خودم با ان شکست میخورم. من به نوعی دیگر بازنده بودن را دوست ندارم. اما ظرفیت روحی برنده شدن را هم ندارم.حتی دلم نمیخواهد بمیرم. و حالتی مابین اینها نمیشناسم.