دوست عزیزم.
حقیقتا من تورو نمیشناسم. یا حداقل اونی که من میشناسم اونی نیست که بقیه میشناسند یا اونی نیست که واقعا هستی.
اهمیتی نداره.
شاید اصلا این حجم از دلبستگی و صمیمیت من با تو به همین دلیل است.که تو رو از اونچه واقعا هستی جدا کردم و انگارکه برای یک شخصیت خیالی مینویسم: انقدر راحت و ابراز گرانه.
چند روز پیش داشتم به اسکوانچی میگفتم که اگر neverland ای وجود داشته باشه احتمالا تو (مزوسفر) پیش از اینکه برسم اونجا هستی. انقدر قدیمی و جدا نشدنی از فانتزی و به عنوان یک برادر که نه، اما دوست ارشد، وقتی رسیدم من رو راهنمایی میکنی. غارها رو بهم نشون میدی، پرواز کردن رو یادم میدی و بعدشم میری توی خونه درختیت و کتابتو میخونی.
وقتی با شازده کوچولو دوست بودم فکر میکردم میتونم با دل بستن به شخصیتی که ازش میشناسم، باهاش کنار بیام. اما شخصیت واقعی ای که داشت همش سایه مینداخت و من نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و شازده کوچولو ببینمش. این پاکی و معرفت لعنتی هی خراب میشد.
زخمی کننده بود ولی بعدش یاد گرفتم شازده کوچولو رو واقعی ببینم و واقعی قبول کنم. و کردم و الان از دوست بودن باهاش هم خوشحالم. اما اون دیگه شازده کوچولو نیست. و شازده کوچولو انقدر داخلش کمرنگه که من نمیبینمش. شایدم کمرنگه چون من قبلا در اوج نزدیکی، شن داغی رو دیده بودم که افتاب مثل ستاره ها درخشانش کرده بود و فکر میکردم ستارست. با چرخش افتاب اون فقط شن داغ و نرم و زیبای لب دریا بود.
کم کم دیگرانو هم اینجوری شناختم و دارم میشناسم. زشتی و قشنگی در کنار هم دیگه، پذیرفتن و ادامه دادن. هرچند شازده کوچولو بودن، اسکوانچی بودن و ایمپاستر بودن، شیخ بودن و سبز ابی کبود بودن، ایشیزاکی بودن و هلو بودن و میناتان بودن و سیب گلاب تپل بودن و نانی بودن و مزوسفر بودن، مساوی با زیبا بودن و بی نقص بودن نیست که بگم من "خوب" شمارو دیدم.نه. بحث دوباره شناسی و بازشناخت فقط جا دادن این قطعه های رنگی در متن حقیقی زندگیه.