تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

کجایم من؟چرایم من؟!

انتهای شب جائیه که یک مرد ایستاده.پشت سرش نه غروبه.نه طلوع و نه شفق.نه تاریکه.نه روشنه.فقط یه جاده هست.که داره میره.چشماش مهتابه.لباس هاش مهتابن.کفشاش مهتابن.

سوار اسب رویاهاشه.که تازه از خواب پا شده.منتظر قنده که راه بیفته.مرد فکر میکنه.به روزهای تاریکی که سایه ی یک نور بزرگه.به قطره ی اب روی برگ نخل.به شکل 8 تا پرنده که دیروز تو اسمون دیده بود.به خط لبخند.

اسب بلند میشه.راه نمیره.نمیدوه.یورتمه بلد نیست...

مرد کلاهشو میگیره.کیفشو میندازه.دستاشو واز میکنه و میخنده.چون داره پرواز میکنه.به جایی که قهرمانا غروب و طلوع و شفق ندارن.

جاده دارن.به انتهای شب.

1خرداد.ماه رمضون.حدودای هفت ده کم شب.

پ.ن:عکس از فیلم django سکانس اخر 30 ثانیه پایانی."d" خونده نمیشه.

۲
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان