قسمت میدهم به مادر هالیدی و خواهر پلانک عمه ریچارد فایمن کمی یواش تر!(تصمیم)

به نام خداوندی که میداند کجاها حال بگیرد و حال بدهد.

حدودا چهار روز و اندی میگذره از اعلام نتایج کنکور سال 98.و همونطور که محضر حضورتون هست نصف "وبلاگ های به روز شده" ی بیان شده "شاخ کنکورو شکستم/کنکور خدا لعنتت کنه/خدایا چرا اینقدر بدبختم؟/چرا به دنیا اومدم؟/خوشبختی سلام!"خلاصه که منم اینارو دیدم یه عذرخاهی به همه بچه هایی که تو صندوق پستیشون اعلام خوشحالی نکردم.دلم میخواست باتون ساندیس هارو به هم بزنیم و تا صبح که افتاب میزنه تو فرق سرمون، برقصیم و شاد باشیم. اما افعال همگی گذشته اند.با این وجود، از صمیم قلب امیدوارم به هرچی میخواید برسید و بیخیال حال گرفته یه چند صد هزار از دسته "ما".

اومدم یه شرحی بدم از حال اون روزم و چون شما غریبه نیستین بی سانسور همشو میگم:

1)خواب بودم!_بلن شو سنجری پیام داده! بلن شو!اعلام نتایجه!

انگار برق 220 ولت بهم وصل کرده بودن.دستام میلرزید.لپ تاپو وا کردم زنگ زدم بابام گفتم بابا کدو بخون!دیدم قطع کرد خودش زنگ زد گفت منم دارم وارد میشم.خوندو اینتر زدم و صفحه قرمز اعلام نتایج خورد تو صورتم.سریع این مسطلی خاکستریه که گوشه صفس رو کشیدم پائین...

2)تو حیاط نشسته بودم.مامانبزرگ با دو سه متر اختلاف نشتسه بود اونور.مامانم رفت بیرون.تکیه داده بودم همونجایی که اولین بار تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم._میدونی من واقعا چی فکر میکنم؟ اینکه به چه دردی میخورم دقیقا؟!

3)تلفنارو جواب نمیدم.پیامارو سین نمیکنم.همه رو گذاشتم بایگانی._ دوستت داره زنگ میزنه!عمت داره زنگ میزنه!از اصفهان دارن زگ میزنن!دختر عمت داره زنگ میزنه!

_بگو رفته دشویی.بگو تو حمومه.بگو خوابیده.قطع کن اصلا اونو.گوشی رو خاموش میکنم الان.

4)بابام زنگ زد.جواب که دادم هیچی نگفت.برام ابی گذاشته بود._عیبی نداره.بد نشده که.

_من شرمندتم بابا.شرمنده.

5)خواب بودم.داشتم فکر میکردم که همه رو جمع کردم دور هم دیگه خودم نرم.بگم نمیام._بیا بگیر این دوستت ده بار زنگ زد!معلمتم سه چهار بار زنگ زد.

_گوشی رو بده.

 انگشتمو فشار دادم  رو اخرین شماره ناشناسی که زنگ زده بود._ریحانه چرا هنوز خوابی!لامصب ما قرار داریم الان ساعت شیش و نیمه!

_باش.دارم لباس میپوشم.

بلن شدم.رفتم حموم.تو حموم یادم اومد به یکی از دوستام نگفتم ساعت چنده.زنگ زدم بش گفتم.هفت بود که سوار ماشین شدم.یک کلام با بابام حرف نزدم.تا اینکه خودش سر بحث رو باز کرد.دم کافه پیاده شدم.بغل و ماچ و اینا.رفتیم طبقه بالا.جمع 6 نفره خیلی خوبی بود.خیلی خیلی خوب.جای شما خالی.معلممون همرو رسوند.رفتم اموزشگاه.تمام سلول های بدنم داشتن میخندیدن و از شادی به زور کنار هم جا گرفته بودن.قیافه بقیه داغون بود.باشون حرف زدم.یکی از پسرا 800 تجربی شده بود.

6)زن عموم شام درست کرده بود.اومد خونمون.همه شاد بودن.اومدن دنبالمون.سوار شدیم رفتیم بچرخیم.تو مغازه عاموم یه ادم قدیمی رو دیدم.سلام کردم.خدافظی کردم.رفتم.تا 3 بیرون بودیم.تا خرمشهر رفتیم.شلوغ بود.تو پارک حجاب سرسره بازی کردم.شاد بودم.حس میکنم شاد هستم.حس میکنم شاد خواهم شد.

7)گذشت.یه چند روز گذشت.امروز با بابام رشته هارو در اوردیم.دفترچه رو نگا کردیم.کد رشته هارو نوشتیم.امید بستیم.توکل کردیم.به قول چارلی "معجزه ها همیشه توی انتخاب رشته هاست" و به قول کیارش "تو انتخاب رشته هاس که همه چی خراب میشه"

_به معجزه اعتقاد داری؟

_اره.

_پس برو با ریچارد فایمن و انشتین و پلانک و ماکسول و بور و کوری و نیوتن و هایزنبرگ و بقیه خلوت کن.عکساشونو بزار و تصمیم خودتو بگیر.

_همین کارو میکنم.

گوش بدیم به اهنگ شب زده از ابی.

۱۸
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان