هم رزم

الان باید مشغول تحلیل ماهیت موجی الکترون های منفرد باشم.ذراتی که موجن و این سری قراره بدون تداخل بفهمیم خاصیت موجی دارن.

ولی از عصر که پست مزوسفر رو خوندم ذهنم درگیر شده.

برخلاف شاید واژه خوبی نباشه ولی بگذارید ازش استفاده کنم و بگم برخلاف اینکه مزوسفر معتقده تشابه نیازی نیست در انتخاب یک یار.به نظر من نیازه.

اتفاقا، اتفاقا، تشابه در علایق در گستره نسبتا متوسطی باید قرار بگیره تا بتونم وجود ارومی داشته باشم.

علایق ممکنه در خصوصیات اخلاقی منحصرا بروز نکنه.شاید در بازه ای که انسان درگیر تششع اون کار مور علاقه باشه وجوهی از خصوصیات اخلاقیش نمود کنه که ازش حتی بعیده و در حالت عادی زیاد مشخص نیست.مثلا خنده های بلند یا هیجان عصبی که فقط توی موقعیت بروز کنه.

اتفاقا تشابهه مهمه.اتفاقا تشابهه نیازه.من نمیتونم تا اخر عمرم با یک نفر زندگی کنم که هری پاترو تا اخر ندیده یا علاقه ای به فانتزی نداره.نمیتونم از عنکبوت های حکیم و مگس های جاسوس و پرنده های فضایی با ادمی حرف بزنم که تو خطش نیست.اره اره شاید بگین راه میفته و یا حداقل میپذیره، ولی این کافی نیست.اصلا کافی نیست. تازه احتمالشم کمه که تغیر کنه.چرا که محرکش به هر نحوی توی 20 یا 30 سال عمر گذشتش وجود داشته اما اون پتانسیل "اینگونه" شدن رو نداشته.

از طرفی به نظرم برای رسیدن به اون ارامش و "زندگی" حتما نیاز به انتخاب فرد اروم و ساده نیست.الگو های پرخطر هم باید توی لیست انتخاب ها باشن. باید دیدشون باید باهاشون حرف زد.شناخت نسبی بوجود اورد.

بدون تشابهه نمیشه.ذوقی حاصل نمیشه.

شازده کوچولو میتونه با شیخ راجع به اهنگ های همایون شجریان ساعت ها حرف بزنه.شازده کوچولو میتونه با نسیم باد ساعت ها با سادگی کلام راجع به چیزهای مختلف حرف بزنن. شازده کوچولو شازده کوچولو اخ شازده کوچولو.

به جاش من میتونم ... ؟

اممم... چیزه.فک کنم یه هم رزم میخام.

+++++

اپدیت دوشنبه:

البته روزهای پر ارامشی با این ادم ها در انتظارتونه

میدونی به نظرم بیشتر به این ربط داره که تو از زندگی چی میخوای، نه اینکه ببینی زندگی برات چی میخواد.

یادم به یک متن از موراکامی افتاد. داشته پیاده روی میکرده و یک دختری رو دیده.و متوجه شده این دختر دختر مورد علاقه رویاهاشه.

میاد به دوستش میگه من دختر کامل رویاهامو دیدم.دوستش میگه چیه؟جذابه؟ میگه نه.میگه خوشکله؟میگه خب نه.میگه چه شکلیه؟ حتی یک تصویر محو هم یادش نبوده.ولی میدونسته این دختر مورد علاقشه.میگه خب رفتی دنبالش؟میگه نه.اون از غرب میرفت به شرق میرفتم.شاید بعدا ببینمش.

این به هر دو دسته میخوره.

یک مواقعی هم هست که انسان داره خودشو میشناسه.هنوز تصورات اولیش راجع به خودش کافی نیست.اگر بخواد برحسب شناخت طرف مقابلش رو پیدا کنه کمی زمان میبره اما ممکنه احساسات اون رو بشونه رو یک موج و ببرتش اون بالای ابرا و تا نفهمیده یک چیزی شروع شده باشه دیگه.

نمیدونم.

ترم تموم شه بلافاصلهه کتاب 3 شی عجیب رو شروع میکنم.فانتزی خونم  کم شده.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان