ایا مرا خواهی کشت؟

اتوسا گفت من که همین حرفارو بهت زدم. چرا با حرفای من از این رو به اون رو نشدی؟

گفتم آتوسا، تو دوستمی. رفیقمی. توی مشکلاتم بودی، توی ناراحتی ها و نگرانی هام.وقتی به من میگی فقط تو نیستی، وقتی به من میگی پتانسیلش رو داری، طبیعیه که کمتر باور میکنم. چون دوستی ایجاب می‌کنه صادق باشی اما همیشه دل نشکنی.

اما اون رو با یک اطلاع قبلی کوچیک دیدم. اما اون رو نمیشناسم. و من رو نمیشناسه. نیازی به اینکه ترحمی به خرج بده نداره. نیازی به اینکه محبتی القا کنه نداره. نیازی به اینکه احساس مسئولیت کنه نداره. صادقانه ترین سخن از زبون ادمی در میاد که دیگه دیداری باهاش میسر نمیشه. که البتع به جد ناراحتم میکنه و به جهد، شاید دوباره دیدمش.

اتوسا گفت اها، حالا فهمیدم.

گفتم، اره.

و نقطه m زندگیم تحریک شد.خب وقتی اینهارو میخونی حس کن پیامبری.تا از لذتت لذت ببرم.

مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان