اش سبزی

نشسته بودیم و میخندیدیم.
خیلی هم میخندیدیم.
محدثه لنگش را داده بود ان سمت و لمیده بود روی پای ایدا و می‌گفت من پیرم واقعا و چرا فلانی به من احترام نمی‌گذارد و ما میخندیدیم.
میگفتیم فلانی فلان اخلاق بد را دارد، تشر میزند، پرخاش میکند و در همه چی انگشت میکند حتی در چیزهای شخصیمان که ربطی به او ندارد، و باز هم میخندیدیم.
غذای فلانی را تمام کرده بودیم و در عذاب وجدان میغلتیدیم و استرس داشتیم که حالا چه کنیم؟ و بار دیگر، میخندیدیم‌.
همه چیزهایی که بابتشان مضطرب بودیم و پریشان و ناراحت را میگفتیم و میخندیدیم.
یک ان، نگاهی به خنده های فاطمه و خاطره و ایدا و محدثه کردم. حس کردم پرت شدم درون یک سیاهچاله عمیق و بی انتها، دور دور، انگار که از این روزها فقط خاطره ای میماند جهت یاد آوری اسم هامان به هم دیگر وقتی ده سال بعد معلوم نیست کجای دنیا هستیم و غمگین شدم‌. اما باز هم خندیدم، ارزش لحظه، فراتر از دلتنگی بعدش بود.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان