دنبال کننده ات نیستم و غمگینم

بعضی از دوستانم هستند که از بیست کیلومتری که میبینمشان یاد تو میفتم.چقدر دلم برای تو تنگ شده است. دلم برای ان عشق تنگ شده است. در عین حال چقدر از تو بیزارم. چقدر از اینکه وقت و حواس و احساس را کیلو کیلو ریختم پای ان رابطه پشیمانم. اگر ان اتفاق ها در اردیبهشت نمی افتاد، من در انتهای سال پنجم دانشگاه مثلا، درس های ارشد برمیداشتم. و چیزهای این مدلی.
نمیدانم. عزیزم همه از تو بد میگویند و احتمالا مغز خر خورده ام که گاهی مثل امشب اینچنین یاد تو میفتم. ولی فقط میتوانم بگویم که انگار هیچکس ان محبتی که بین ما بود و ما میفهمیدیمش را نمیبیند. وجود داشت؟ داشت.
چقدر دلم برای پر حرفی های تو تنگ شده.اکنون در بازه ای هستم که نیازی به مرد یا زنی در کنار خودم ندارم، مضر میدانمش. وقت گیر و نا بجا. ولی یواشکی برمی‌گردم به گذشته و به تصویر نامقبولی ک کنار هم داشتیم فکر میکنم. لباس من همچون درخت اناریست که بر شاخه هایش شجاعت و اشک و استقلال میوه بسته است. خداحافظی بهترین کار بود.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان