کمد فلزی شماره۱۳

هی یک نخ برمیدارم و میگویم اخریش است. نمیدانم این اراده ضعیف من است یا تقصیر تصویر چین و چروک زیر چشم توست که دارد هلاکم میکند. تقصیر این خدایی که نمیپرستیم هم نیست، تقصیر هوای سردی که از لای درز پنجره ها می اید؟ یا شاید به قول رضا براهنی تقصیر دستانت است که شبیه بوسه بوده است. کاش یک دست نوشته از تو داشتم و مدام برای خودم پستش میکردم دم خانه ام. پستچی که می امد میگفتم برایم نگهش دارند تا برسم. هزاران ساعت دلتنگی را هر بار با نوشته تو که شاید ادرس یک کافه یا ساعت ملاقات بوده را باز میخواندم. چسبیده ام تورا سفت و سخت در اغوش خالیم. پژواک صدایت لابلای درختان صدایم میزند. هرجا میروم، خیال کمرنگ شده تو سینه خیز میرود پشت سرم و سایه ام هم حس آمیختن با تورا میدهد. مزه فراموش نشدنی بازی های کودکانه ات رفته زیر زبانم. در همه تورا میجویم و هیچکس تولد دوباره تو نیست در قلبم. اگر از من بپرسی چرا نمیدانم. بپرسی چطور نمیدانم. بپرسی چگونه و چه ها نمیدانم. فکر تو، فرصت هارا از کفم میبرد. نه که در به درت باشم، نه که برایت اشک بریزم، نه که سیگار به یادت امانم را ببرد، نه‌. تو در کمد فلزی شماره سیزده رختکن روانم لباس هایت را عوض کرده و رفته ای.
مک مورفی
از اتاق بیرون دویدم. آن بیرون، نه حیاطی بود، نه راه پله ای از سنگ مرمر، نه ساختمان بزرگ بی سرو صدایی، نه درخت اوکالیپتوسی،
نه مجسمه ای، نه الاچیقی در باغ، نه فواره ای و نه حصاری: آن بیرون رویاهای دیگری در کمین بود.
~بیست و پنجم اگوست 1983
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان