تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ما مُردیم معصومه ، ما مُردیم!

به تمام خدایانی که برهنه لب جویبار هستی نشسته اند قسم میخورم برای اولین بار در زندگی ام کل وجودیتم خلاصه شده است در ساعت ۱۲ و نیم بعد از ظهر روز سه شنبه. برایم نه ساعت یک معنی دارد نه فردایش و نه پس فردایش. ماه های بعدی این تاریخ و سالهای بعد از آن اصلا وجود خارجی ندارند. همه چیز در ۱۱ ساعت آینده میگذرد. هیچ‌چیزی به جز آن نیست. هیچ‌چیزی. هیچ جهانی را بعد از ساعت ۱۲ و نیم متصور نیستم. باور کنی یا نکنی همین است. این بزرگترین گهی بود که در زندگیم خوردم. خدایا واقعا چه بر سر من آمده خدایا این کیست که مینویسند خدایا این کیست که نفس میکشد. خدایا این چه وضعیتی است.
مامان من تیر خوردم.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان