تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

ژیژک و ۳ تئوری

امشب شب عجیبی است. میل دارم بیشتر بنویسم. امروز تراپی عجیبی داشتم. من ایستاده بودم روی لبه جهان و میگفتم که دیگر آرزویی ندارم. اما کم کم زبانم باز شد. اینکه دلم میخواهد استاد دانشگاه بشوم، مادر بشوم، تعاملات سازنده ای داشته باشم و شب قبل خواب بعد اینکه بچه ها رفتند اتاقشان، کنار همسرم کتاب بخوانم. ارزش های زندگی من از یک تصویر، به دو کلمه خلاصه شد. مراقبت و سواد. اولی از زخم عمیقی می آمد که از کودکی میزبانش بودم و دومی در راستای اولی بود. پازل زندگی ام کامل چیده شده.قابل حدس شده ام. یک نفر میتواند مرا بخواند و پیشبینی کند. به راستی که با سرنوشت به خوبی آمیخته شدم. هرچقدر که از آن فرار میکردم رد خودش را روی پوست تنم به جا گذاشت. من همینم واقعا. به قول تراپیستم انسانی به مثابه زندگی، به مثابه یک شعر. کل هستی من بر اساس این ضرب المثل بوشهری است که میگوید: مو خو دیم ایخاد بزنتوم، لااقل ی دل سیری بازی کنوم. من ک‌ آخرش مادرم کتکم میزنه، لااقل یک دل سیر بازی کنم. هر سرپیچی ای آگاهانه در جهان من صورت گرفته. خودم رو لایق تنبیه نمی‌دونم اما تنبیه رو میپذیرم. هر رنجی هم آگاهانه به خودم روا داشتم. از حق نگذرم، زندگی هم بد تا نکرد. شانس آورده ام. چه چیزی در آینده پیش می اید؟ چه چیزی از گذشته با من به فردا خواهد رفت؟ کوله بارم هر روز سنگین تر میشود. میترسم یک جایی به خودم بیایم و ببینم باید چیزهایی را جا بگذارم. نمیشود در همین نقطه بمانیم؟ همینجا یک تمدن تشکیل بدهیم و قله را فتح نکنیم ؟ من برتری نمیخواهم. پول بیشتر نمیخواهم. رفاه فوق العاده نمیخواهم. همین ها هم کافیست.میشود دقیقه ای بیشتر همینجا باشیم؟ دنیا از روی لبه جالب نیست.بیا فکر نکنیم که کره زمین تخت است و میشود پرید پایین. یعنی بعدا چطور خواهد شد ؟ من از واگذار کردن چیزها به زمان خوشم نمی آید. اما چه میشود کرد؟! بخوابیم بهتر است. هنوز قصه ادامه دارد.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان