تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

Sway

مارچلوی عزیز، به یاد تو می‌نویسم:
شش سال پیش من همینجا نشسته بودم، حوالی یازده شب، در هوای گرم مرداد شاید. از تو متنی خواندم در وصف گلوله ای در گستره پهناور خلیج. حس خوبش با من مانده. آنجا بود که با وبلاگ آشنا شدم. در طول شب تا توانستم خواندم. آنقدر خواندم که دیگر نتوانستم بیدار بمانم. آنقدر ذوق داشتم که نتوانستم بخوابم. وبلاگ زدم. نوشتم. خیلی بد می‌نوشتم. خیلی مضحک. نمیروم بخوانمشان. هیچوقت گذشته را مرور نمیکنم. اما حسش با من میماند. آن شب یادم هست که آهنگ sway دین مارتین را گوش میدادم. امشب هم همان را گوش میدهم. پرتاب شدم به شش سال گذشته. مثل همان گلوله، در جغرافیای زندگی نقطه مشخصی را پیدا کردم و فرود آمدم. نه در آب، نه در خشکی. در یک خاطره.
امروز نشسته ام. ریحانه شش سال پیش نشسته است پیشم. خنده ام میگیرد. شش سال دیگر برمیگردم.ریحانه دوازده سال پیش را میبینم. خنده ام میگیرد. زندگی خنده دار است. مثل یک ساعت مدام به اعداد یک تا دوازده سر میزند. اما روز ها گذشته. اما سالها گذشته. در تنهایی خودم انسان دیگری هستم. صبح ها میخندم، ظهر ها میخندم، اما وقتی شب میشود، انگار دود میشوم و میروم هوا. ذراتم به خانه ۹۸ میروند. به خانه ۹۹. به خانه ۴۰۰. به خانه ۴۰۱. به خانه ۴۰۲. به خانه ۴۰۳. به خانه نوساز ۴۰۴. خودم را میبینم. زیست ادامه داری است این سفر. یک روز تمام خواهد شد. در کالبدی دیگر باز خواهم گشت. خودم را خواهم دید. و خواهم خندید. زندگی خنده دار است. یک شوخی بزرگ. یک طنز قدیمی.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان