شب از نیمه گذشته. جمعیت به پشت بام ها هجوم آورده اند. همه سر ها از پنجره بیرون است. حجم صدا وحشتناک است. اینجایی که هستم دانشگاه شریف است، انور گیشا و بین این دو مرزداران قرار دارد که یکی از اهداف حمله است. ده دقیقه ای اینجا، فرودگاه مهرآباد است. آن هم یکی از اهداف حمله است. به خوبی میتوانید تصور کنید که چه جنگی در آسمان شکل گرفته. پنجره ها از شدت فشار مدام میلرزند.کفتر ها در حاشیه ساختمان ها قایم شده اند و هنوز بیدارند. ما هنوز بیداریم.همه هنوز بیدارند.
تازه اول شب است. تعداد معقولی دیازپوکساید خورده ایم تا از حمله اضطرابی جلوگیری کنیم و بتوانیم به صبح برسیم. البته فرقی ندارد. وضعیت همین است. احتمالا فردا و پس فردا بدتر هم خواهد شد. غیر ممکن است که همه این ها قرار بوده باشد به مراکز نظامی برخورد کند. چیزی که ما میبینیم این است که اگر جلویش گرفته نمیشد احتمالا این مناطق با خاک یکسان شده بود. مسکونی و غیر مسکونی ندارد.
ریده ایم در خودمان. هر دو دقیقه یک بار کسی تماس میگیرد. پیام پشت پیام. ریپلای پشت ریپلای در گروه های مختلف. همین الان نوتیف های منشن شدن در تلگرام مادرم را گاییده. صدای آژیر می آید. اصلا یک لحظه هم هیچ چیز متوقف نمیشود. شرایط از کنترل خارج شده است. آخرین نخ سیگار را دم پنجره کشیدم. لعنتی، واقعا باید فردا ده دوازده پاکت بخرم.