در حال عملی کردن پلن a هستم.
این را در جواب جواد نوشتم و راه افتادیم سمت ترمینال. وقتی رسیدیم آتوسا پایین با راننده اتوبوس ها شروع کرد صحبت کردن و من رفتم بالا ببینم بلیط برای هر نقطه ای از ایران پیدا میکنم یا نه. هیچ چیزی پیدا نمیکردی، اگرم میگفتی فردا؟ میگفتند فردا، فرداست. با سومین باری که این جمله را شنیدم من و پسر بغلی هیستریک وار سی ثانیه به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده. احتمالا نیمه گم شده زندگی ام بود. بعد سریعا رفتم پایین و با راننده اتوبوس آبادان شروع کردیم صحبت کردن. متاسفانه تمام خایمالی های آتوسا را خراب کردم، به راننده گفتم جان مادرت مارو سوار کن،خابگاه نداریم دانشجوییم. گفت چون اینجوری صحبت کردی سوارت نمیکنم. راننده دیگر ولی گفت بزن به حسابم، کف اتوبوس دو تا جا هست. گفتم چقدر بزنم؟ آن یکی از دور داد زد گفت دانشجوعه، بهش ارزون بده. نفری هفتصد. سریعا یک و چهارصد پرداخت کردم و شروع کردم تلفن هارا جواب دادن. داشتم سیگار میکشیدم. دوباره راننده اول رو کرد به من و گفت به پشت تلفنی بگو که داری پشت سر هم سیگار میکشی. دختر دسته گل رو بزرگ کردن که اینجوری شه. یک دقیقه فقط نگاهش کردم و بعد داد زدم که مرد حسابی جنگه توام هی بزن تو سر ما و حرف بزن! هیچی نگفت. آتوسا گفت جان مادرت دعوا نکن. من چیزی نگفتم و رفتم انور صحبت کنم. بعد یک دفعه ای یک مردی را در هیبت مصطفی آرانی دیدم. آه، نویسنده محبوبم. مورد علاقه ترینم. رفتم گفتم مصطفی تویی؟ گفت اره خودمم. خوبی؟ گفتم خوبم، مرد حسابی چرا دیگه نمینویسی؟ گفت والا چی بگم، چی بنویسم. گفتم بیا یه عکس باهم بگیریم.من با یکی از معشوقه های سابقم عاشق قلم تو بودیم. عکس گرفتیم و هر دو در عکس خندیدیم. گفت کجا میری؟ گفتم آبادان. گفتم تو میری اصفهان؟ گفت نه، میرم کاشان. گفتم مصطفی مراقب خودت باش، گفت توام همینطور. خیلی.
بعد سوار اتوبوس شدیم. خوش خوشان، به سمت آینده ای نامشخص در یک جغرافیای جنگ زده.