به صورت کاملا اتفاقی امیرحسین هم در اتوبوس ما بود. پیاده شدیم سیگار بکشیم. بعدا آتوسا به من گفت عجب دوست عجیب غریبی داری. گفتم کلکسیون دارم. اتفاقا یکی از این ادم های عجیب را دیروز بعد از سه سال باهاش صحبت کردم. مهدی. ریاضی بهشتی را تمام کرده بود، فیزیک ارشد تهران را دفاع کرده بود و الان برای شبکه از سرن پذیرش گرفته بود. گفتم مهدی اوایل اسفند ماه در حوالی انقلاب درحالی که با کسی که دوستش دارم راه میرفتم، یکی را شبیه تو دیدم. گفت چه جالب خانه من انقلاب است، نشونیات بده.گفتم کلاه مشکی. گفت دقیقا، دیگر چه. گفتم تیشرت و رویش پیرهن پوشیده بودی و لباس ها تیره بودند. گفت اره، من هیچوقت تیشرت تک نمیپوشم، همیشه رویش پیرهن است. گفتم آره، میدانم.احتمالا خودت بودی، گفت اره، احتمالا خودم بودم.گفت ریحانه، چهارمین بیماری لاعلاج را هم گرفتم و جدیدا خون بدنم را عوض کردم.کرختم، حالم خوب نیست و شب ها هم کار میکنم. گفتم اوه. گفت نه منظورم از شب کار کردن آن نبود. گفتم مهدی هیچ چیز دیگر مثل زمانی نیست که فرانسه بودی. گفت هیچ چیز. گفتم مهدی تو جوری رفتی که انگار مردی.انگار هیچوقت نبودی. گفت آره ریحانه، انگار واقعا مردم. در انتهای صحبتمان گفت که هم را ببینیم. قرار گذاشتیم. اما خب، نشد. چون کونم را برداشتم و آمدم آبادان. اما وقتی برگشتم حتما به او سر خواهم زد.
گاهی اوقات، بعضی از آدم ها، انگار هیچوقت از زندگی ما نمیروند. این را همان شب پشت تلفن به رضا گفتم.