تجربه گر

پارادوکس های به ظاهر کمدی و در باطن تراژیک

قطعه شرایط حساس از گروه بمرانی

خبری شنیدم.
کمی شوکه کننده بود. حقیقتا کمی نه، خیلی شوکه کننده بود. اما ناراحت کننده؟ نه. بیشتر خنده دار بود.
بگذارید ماجرا را از کمی عقب تر تعریف کنم.
من با مهیار در رابطه بودم و حسین هم پیام میداد، که فراموش نمیشوی. استوری هایم را تک به تک ریپلای میکرد. پاسخی نمی‌دادم. در عملی سریع، عکسی با مهیار استوری کردم تا دیگر بعضی ها دست از سرم بردارند. چون در رابطه ای رویایی و خوشحال کننده بودم.حقیقتا عکس قشنگی بود. دلم میخواست در آرشیوم باقی بماند. همچنین در آخرین مکالمه ای که با حسین داشتم، می‌گفت فکر میکردم تو مادر بچه های من خواهی بود. این از حسین، که تا ماه پیش، مووان نکرده بود.
همه اینهارا بگذارید کنار تا بیاییم انور قضیه.
یک روز من کیمیا و حسین را بردم باهم بیرون. کیمیا دید که ما همدیگر را می‌بوسیم. از حسین خوشش نمی آمد. همیشه می‌گفت. کیمیا را سر کیری بازی های که در آورد بلاک کردم. و برای همیشه خداحافظی کردیم.او هم من را بلاک کرد طبیعتاً. رابطه تاکسیک ما بعد از ۶ سال تمام شد. اما روزی که موشک زدند، با او تماس گرفتم با خط ناشناس و خواستم مطمن شوم حالش خوب است.
چهل دقیقه پیش، حسین با من تماس گرفت. و نگران حالم بود. اینکه جای امنی باشم و حالم خوب باشد. من حال مادرش را پرسیدم. او برایم مهم تر بود. بعد به من گفت کسی از مکالمه ما خبر دار نشود. و از پیام های که اخیرا بهم دادیم.گفتم چطور ؟ گفت خبر دار نشود. گفتم چطور؟ گفت چون من با کیمیا وارد رابطه شده ام. گفتم جدا؟ چطور؟ گفت کیمیا من را فالو کرد، صحبت کردیم و وارد رابطه شدیم. من خندیدم. پشت تلفن داد زد که نخند! نخند! گفتم خارکسه های جالبی هستید.خدانگهدار‌.
کیمیای عزیزم، تو دوست خوب من بودی.هرچند که هم را مداوم عذاب می‌دادیم. و کیمیا، تو مرا بسیار دوست داشتی. خانواده ات مرا دوست داشتند. تو به من گفتی حسین عاشقانه نگاهت میکند ریحانه. و میدیدی که حسین حقیقتا عاشقانه نگاهم میکند. و الان هم که با تو در رابطه است، به من زنگ زده تا حالم را بپرسد.
تو چرا با خودت اینکار را کردی؟ غیر قابل پیشبینی بود. چون من میدانم که تو چقدر سر وارد رابطه شدن با دیگران حساس بودی. حسین به تو گفته است که ریحانه را دوست نداشتم و از روزی که تورا دیدم عاشق تو شده ام؟ احتمالا. شگرد همگان. اما چقدر باید احمق باشی که این حرف را از حسینی باور کنی که رازهایی از زندگیش را به من گفت که به نزدیک ترین دوستش هم نگفته بود. چقدر باید احمق باشی که این حرف حسین را باور کنی چون من دلایلی را دارم که برایم موجه میکند الان به حسین پیام بدهم، تورا ول میکند و برمیگردد.
من به تو زنگ نمیزنم که فحشت بدهم.یا حتی، نمی‌گویم که حسین به من زنگ زده است. چون حسین اهمیتی برایم ندارد.حتی صدایش را هم نشناختم. و تو هم... تو برای من اهمیت داری. برای همین میگذارم آسوده باشی. در این شرایط حساس، چرا باید به تو بگویم کسی که معشوقه ات است، هنوز حال مرا میپرسد؟ناراحت میشوی.
امیدوارم که شاد باشید کنار هم. آرزوی خوشبختی میکنم. میروم یک نخ سیگار بکشم.
سفر به انتهای شب
مک مورفی
و یک روز صبح،
از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
طراح قالب : عرفـــ ـــان دارای گرین کارت از بلاگ بیان