چهارشنبه ۲۹ خرداد ۰۴
ما با قاشقی کوچک، تونلی کندیم برای فرار به تابستان و یک روز صبح، از خواب بیدار شدیم و دیدیم بادهای موسمی به صلح نشسته اند.
فکر میکردم دیگر هرگز حالم خوب نخواهد شد. اما رابطه ام با زندگی طرحواره ایست: هر بار که جدا میشویم، شدید تر به یکدیگر بازمیگردیم.