یک چیزی در همینگوی است که نمیفهمم. نمیدانم چه آهنگی را باید پلی کنم تا به خواندنش کمکی بکند. یا باید در چه فضایی کتابش را بخوانم. یا باید چه چیزی را در زندگی تجربه کنم که بفهمم همینگوی کیست. آیا شوخی کرد؟ آیا جدی گفت؟ آیا متنفر است؟ آیا اهمیتی برایش ندارد؟ خواندن همینگوی مثل دیدن خط مصری های باستان است. دست رویش میکشی چیزی را درک میکنی. از دور میبینی چیزی را درک میکنی. خیره میشوی چیزی را درک میکنی. با این تفاوت که من همینگوی را درک نمیکنم. دست رویش میکشم، از دور میبینم، از نزدیک خیره میشوم. تصویر است و آدم ها و جملات. همینگوی نیست. یا آنقدر هست که من برنمیتابم و نمیفهمم، یا آنقدر نیست که واقعا نیست. راجع به پاریس میخوانم، راجع به پیکاسو، راجع به هدلی، استاین، ازرا، والش،پاسن، شیپمن، هرکسی یا جایی که ذکر شده مست همینگوی حضور داشته.
مغزم را جویده. ارامم نمیگذارد. که بود؟